Pages

Monday, November 14, 2011


اینجا زمین
من عاشق
و تا اطلاع ثانوی
آسمان آبی‌ست

همیشه اعتماد از روی انتخاب نیست، گاهی از روی اجبار است. و فرق است بین اعتماد از روی اجبار و اعتماد از روی اختیار. در اولی خطر غافلگیری حذف می‌شود، در دومی خطر خریت اضافه می‌شود.

Redemption

رستگاری از این بی‌وقت‌هایی می‌گذرد که یکی از آدم‌هایی که دوستش دارید- جایگاهش بماند- وقتی غم دارد یادتان می افتد.

say cheeeeeeeeese


دم در ساختمان که داشتیم خداحافظی می کردیم، گفت  "همان سلامی که کردید تمام روزم را ساخته، شکل سلام کردنتان انقدر جالب و با نشاط و عجیب است که از ذهنم نمی رود". خوشحال شدم؟ خیلی بیشتر از این حرفا. تو فکر کن توی این دنیای پر از آدم های غم پرست که جماعتی را به غم پرستی تشویق می کنند بتوانی به این سادگی آدم ها را خوشحال کنی. به خودم می بالم؟ کاملا. اعتماد به نفس اگر ده تا خط داشته باشد، من الان از خط یازدهمش رد شدم! یک نفر من را بگیرد تا مثل این بادکنک های هیدروژی نچسبیدم به ابرها

Relation Ship


رابطه ها از آنجایی شروع می‌کنند به تمام شدن که آدم ها نقاط ضعف همدیگر را پیدا کنند، متاسفانه. آدمی ندیدم در تمام زندگیم که تبری دستش باشد و جلاد نشود.
به اندازه ی کافی که در زندگیمان از آدم ها ضربه خوردیم و ضربه زدیم، کشف می‌کنیم اصل اساسی هر رابطه سیاست است. به همین زشتی.


Qazvin, Aban 23


یک کوه درس دارم اما نشستم پای دوخت و دوز. در واقع گذاشتم خانوم هایده بخواند و یاد کارهای نکرده ام افتادم که یکیش همین دوخت و دوز بود. دکمه ی پالتوم را محکم کردم، مقنعه ام را درست کردم، گردالوی پشمالوی شالم را دوختم،... یکی دیگرش هم مثلا می‌تواند آپ کردن پست‌هایی باشد که همینجوری مانده‌اند توی یک فایل ورد.
آب را گذاشتم جوش بیاید. جوش که آمد، لیوان چایم را که گذاشتم روی میز، بعد پست‌ها را به ترتیب می‌گذارم. ترکیب تنهایی و شب تعطیل و خانوم هایده همین یک بار استثنائا حال جالبی دارد. بیسکوییت کِرِم قوه و چای را البته اضافه کنید به این ترکیب. خب، برویم سراغ آب جوش.

Saturday, November 12, 2011

Monday, October 3, 2011

Ruth Barret, OST


آدمی هستم که برای سی و چهار ثانیه (از ثانیه شانزده تا پنجاه) از یک قطعه‌ی یک دقیقه و چهل و پنج ثانیه‌ای از یک آهنگساز گمنام، کل اینترنت را زیر و رو کردم و یک آلبوم کامل را خریدم. آن هم نه به این راحتی، به هزار واسطه و مکافات! دقیقا به هزار واسطه و مکافات!
لذت عجیبی دارد برایم این آلبوم . از زحمتی که برای پیدا کردنش کشیدم بگذریم، تم منحصر به فردی دارد قطعاتش. هرچند غمگینم می‌کند اما به شکل بی‌نهایت‌واری دوستش دارم ، لطفا با توجه و با حوصله گوش کنید!
این آن قطعه‌ی محبوب:
Album: Wuthering Heights 2008 OST
By Ruth Barret
این هم کل آلبوم(سی مگ):

عطر سیب ترش...

Saturday, September 24, 2011

Gone with the wind


 باد نیاورده را هم باد با خودش می‌برد. یک چیزهایی که ساختشان ره صد ساله می‌خواسته طوری یک شبه خراب می‌شوند که انگاری این صد سال اصلا وجود نداشته. تو بگیر از موقعیت‌ها، از زحمت‌ها، از آدم‌ها، از رابطه‌ها، از دوست داشتن‌ها. اصلا خود آدم را آقا، خود آدم را یک روز باد می‌برد الباقی بماند...
یک روزی، یک لحظه‌ای جلوی آینه به خودت نگاه می‌کنی و یک صدایی توی سرت می‌گوید یادم بخیر. و بعدش فکر می‌کنی به اینکه چقدر موهایت بلند شده و گوشه‌ی ناخنت چرا شکسته و...

Monday, September 12, 2011

Everybody Lies


"It's a basic truth of the human condition that everybody lies. The only variable is about what"
Dr. Gregory House



Tuesday, August 23, 2011

Trust lies.


پای آدم‌ها که وسط می‌آید، اعتماد محض معادل خریت محض است. هیچ وقت نمی‌شود پیش‌بینی کرد که یک آدم قابلیت چه کارهایی را ممکن است داشته باشد.  همه چیز بحث شرایط است.

Monday, August 22, 2011

I have a son

حالت تهوع داشتم. نازی گفت که حتما حامله‌ام. من؟ خندیدم. بعد که آمدم بیرون گفتم نکند واقعا حامله‌ام؟ بعد هی فکر کردم چه خاکی بر سرم کنم. بروم تست بدهم. بعد اگر مثبت بود چه کار کنم؟ بروم یک جایی که بلد باشند بچه را ناپدید کنند؟ از کجا پیدا کنم اصلا؟ بعد که پیدا کردم نکند بلایی سرم بیاورند؟ اینها که قانون بالای سرشان هست باید با سلام و صلوات بروی پیششان چه برسد به آنهایی که نیست. نکند بمیرم؟ نکند یک مریضی‌ای بگیرم؟ نکند بچه دردش بیاید اصلا؟ نکند غصه بخورد؟ بعد هی فکر کردم به دست‌هایش. به پاهایش. به دهنش که یک شکلی می‌شود...؟ هان انگار دارد می خندد. بعد هی فکر می‌کنم به خودم که دارم از این جوراب کوچک‌ها پایش می‌کنم. بعد هی لبخندم بزرگ می‌شود تا زیر چشمم بسکه ذوق می‌کنم. به جهنم، نگهش می‌دارم. رفتنم از ایران را جلو می‌ندازم. بعد حالا اسمش؟ آخ از اسمش پدرسوخته. اگر دختر شد دریا یا آسمان. اگر پسر شد دانوش یا... دانوش! دختر شود بهتر است. می‌شود کلی دامن و لباس صورتی تنش کرد، کلی موهایش را بافت و... هرچند پسر هم شود خوب است، حداقل از خطر "لوس"ی دور می‌شود. برایش از این آدم آهنی گنده‌ها می‌گیرم که ماشین می‌شوند، عین ترنسفورمرز. بعد مادر و پسر با هم بازی می‌کنیم توی حیاط . یک عالمه هم شکلات می‌گیریم با هم می‌خوریم موقع بازی. تازه حتما لُپ هم دارد اگر شبیه من شود. اگر شبیه پدرش هم بشود که  چه بهتر چون... شبیه پدرش چطور بشود؟ من که کار خطرناک خاصی نکردم جدیدا. مگر اینکه روح مریم عذرا حلولی چیزی کرده باشم در من که البته چون با ذره‌بین هم که بگردی دیگر نشانه‌ای از مذهب در من پیدا نمی‌کنی پس فرض نامحتملی‌ست. پس حامله نیستم؟ پس حامله نیستم. اسباب‌بازی‌های که خریدم برای پسرم ناپدید می‌شوند دانه دانه. جوراب‌های کوچک برمی‌گردند پشت ویترین مغازه. پسرم برمی‌گردد توی دلم، کوچک می‌شود، کوچک می‌شود و... دیگر نیست. دیگر نیست؟ پسرم دیگر نیست؟ من می‌مانم و خیابان و این همه آدمی که همینطور می‌روند و می‌آیند و دلم که برای پسرش تنگ شده.

Sunday, August 21, 2011

Wuthering Heights



بلندي‌هاي بادگير (اميلي برونته) را پانزده سالم بود که خواندم. اولين تجربه‌ی من از يک رمان تلخ که البته بعدترها هميشه تلخ‌ترين هم ماند. آنقدر رنجي که توي تک تک کلمه‌هاي داستان است از همان ابتدا تا انتها عذاب‌آور و واقعي‌ست که هنوز بعد از 9سال قلبم مي‌گيرد فکرش را که مي‌کنم. هيچ وقت هيچ نوشته‌ي ديگري نخواندم که نويسنده‌ براي نشان دادن عذاب و دردي که آدم‌ها براي هم مي‌سازند نصف اين رمان موفق شده باشد. اثرش به مراتب بدتر هم شد وقتی که زندگی‌نامه‌ی امیلی برونته را شنیدم. گاهی پر رنگ‌تر از یک شاهکار ادبی، کشف شخصیت و زندگی آدم پشت اثر است که حتی گمانش را نمی‌بری.

چند وقت پيش‌ سريال دو قسمتي‌اي را که شبکه پي.بي.اس براي برنامه‌ي مسترپيسز از روي اين رمان ساخته بود می‌ديدم (به نظرم بهترين نسخه‌اي‌ست که از روي اين رمان ساخته‌اند؛ چه از نظر وفاداري به متن، چه از نظر ساختار، چه از نظر موسيقي متن). خيلي از قسمت‌هاي داستان از يادم رفته بود، ولي دردآورترين‌ها را آنقدر به وضوح يادم بود که انگار همين حالا کتاب را تمام کرده‌ام و نه 9 سال پيش. درد و ترس پر رنگ‌تر از يک حدي که باشد آدم براي همه‌ي عمرش انگار حملشان مي‌کند بي آنکه بفهمد؛ از يک رمان بگير تا يک تصوير تا آدم‌هاي خيلي واقعي. مي‌چسبند به آدم، عين خالکوبي‌اي که خواسته و ناخواسته اثرش مي‌ماند همه عمر. 

Tuesday, August 16, 2011

Cello songs for Silence



یک هنرآموز خوش ذوقی این را گذاشته بود توی سیستم آموزشگاه. هی ریپیت می‌شد، هی من کش می‌آمدم، هی از روز می‌زدم بیرون، هی از زندگی می‌زدم بیرون، می‌نشستم یک جای خیلی بلندی که نمی‌دانم کجاست و هی ابرها را فوت می‌کردم .
یک طو‌ر آبی رنگی‌ست؛ مثل دراز کشیدن زیر آفتاب بهار فرض کن. ریتم آرامی دارد، برای خودش همینطور می‌رود جلو بی هیچ اتفاق خاصی…
Eternal
Cello, Instrumental
By Andrea Bauer

پ.ن: موسیقی فیلم درباره‌ی الی را یادتان هست؟ از آلبومی انتخاب شده بود به نام  "نغمه‌های ویولنسل برای سکوت"، اولین آلبوم خانوم آندره باور. این تِرَک هشتم همان آلبوم است.

بدی‌اش این است که هیچ وقت نمی‌دانی کِی آخرین بار است.

Friday, August 12, 2011

Deadlock


تو بگو بن‌بست خوشبختی اصلا؛ کلمه‌ی پر رنگش بن‌بست است نه خوشبختی. گیر افتادن آدم را روانی می‌کند. گیر افتادن یک جور بدی آدم را روانی می‌کند. عین نوشابه‌ای می‌شود که درش را باز نکنی و هی تکانش دهی، هی تکانش دهی، هی تکانش دهی...

Tuesday, August 2, 2011

Mom

مامان یک حس خانه‌داری مخصوصی دارد که فوران می‌کند هر چند وقت یک بار. یک بار رفت نیم تُن(بله، دقیقا پانصد کیلو) گوجه‌فرنگی گرفت و ما در قرن بیست و یک رب درست کردیم توی حیاطمان و تا سال‌ها رب کل خاندان را تامین می‌کردیم. یک بار رفت صد کیلو گل محمدی گرفت و ما، دوباره در قرن بیست و یک، گلاب گرفتیم و بسکه تمام نمی‌شدند مامان توی قرمه سبزی هم گلاب می‌ریخت. تازگی‌ها دوباره این حس زیبایش گل کرد و رفت صد کیلو غوره گرفت داد دست ما که دُمش را بگیریم. آن وسط‌ها کلی پرتاب غوره به چشم همدیگر داشتیم، کلی هم دادیم به این حیوان‌های زبان بسته بخورند تا خونشان صاف شود و کلی هم سعی کردیم لای زباله‌ها قایم کنیم تا کمی از این صد کیلو کم شود، که نشد، یا حداقل چشم‌گیر نبود. عروسمان می‌گوید اگر یک بچه کرگدن داشتیم نصف مشکل حل بود. انگار که مثلا بچه کرگدن غوره می‌خورد. عروسمان کلا خیلی خوشحال است، حتی از خواهرم هم بیشتر. غوره‌ها که تمام شد مامان برد داد آبشان را گرفتند و با پنج تا دبه‌ی بزرگ برگشت خانه. بعد ما نشستیم با قیف این‌ها را کردیم توی شیشه‌های نوشابه و دلستر و درشان را محکم بستیم. بعد مامان چیدشان زیر آفتاب به دلایل نامعلومی. بعد آبغوره‌ها باد کرد، گاز کرد، و ما هیچ کدام را نفهمیدیم. تا اینکه یک روز رفتیم دیدیم نصف شیشه‌ها خالی شده‌اند. منفجر شده‌اند در واقع. شکلشان عوض شده بود. یعنی گرد شده بود، عین این سومو کارهای ژاپنی. فردایش این همسایه‌ی بغلمان جلوی در به من گفت که یک نفر توی خانه‌شان اسید پاشیده. گفتم چطوری؟ گفت نمی‌داند ولی خدا رحم کرده چون دقیقا سی ثانیه قبلش از همان نقطه که اتفاقا دیوار به دیوار ما بود داشته رد می‌شده و بعدش از صدای جلز ولز برگشته و دیده همینطور یک مایعی دارد روی زمین می‌قُلد(همان فعل قل قل زدن لابد) و اول فکر کرده شاید از آسمان ریخته. بعد من برگشتم خانه و برای بابا داشتم تعریف می‌کردم و بابا همینطور ریسه می‌رفت که یک دفعه در یکی از قوطی‌ها عین گلوله پرید بالا و آبغوره‌ها عین شلیک این تفنگ آبی‌ها رفتند به آسمان. چه کسی فکر می‌کرد آبغوره اینطور باشد؟ بعد مامان آمد توی حیاط و گفت دوباره آبغوره‌ها را بریزیم توی دبه‌ها تا گازش کامل بپرد و دوباره باز با قیف بریزیمشان توی قوطی و.... بابا سعی کرد به مامان بگوید که همینطوری بدون اینکه خانه‌داری خاصی از خودش نشان دهد ما دوستش داریم و خیلی هم راضی‌ایم، اما فکر نکنم مامان متوجه شد.

Sunday, July 31, 2011

Dr House effect


 وقتی می‌توانید به این خوبی "خلوص" را تقلید کنید ، تقریبا به هر چیز دیگری می‌توانید وانمود کنید. در مورد انسانیت زیادی مبالغه شده.

Saturday, July 23, 2011

ُSurronded

آدم وحشت می کند از این حجم دروغ
"حقیقت" را هم از دروغ دارند می‌سازند
.

b a s t e r d s

انتقام زشتی‌های دیگران را هم از خودم گرفتم. اینطوری شد که وقتی داشتند چایشان را با قند می‌خوردند و صدای هر هرشان بلند بود، من دنبال جای خالی می‌گشتم روی بدنم تا چاقو را تا دسته‌اش فرو کنم.

نیمه شب بدی‌ست. خنده‌هاشان نشسته‌اند روی تخت من، کنار نمی‌روند. یک "بی‌شرف" نگفته‌ی بزرگ گیر کرده توی گلویم. نیمه شب بدی‌ست.

Friday, July 22, 2011

There is a dot at the end


هر چیزی فقط باید به اندازه ی کافی تکرار شود تا اهمیتش را از دست بدهد؛
 متاسفانه یا خوشبختانه، هر چیزی.
نشسته بودیم تمشک می‌خوردیم که کشف کردیم دوست نداشتن آدم‌ها دارد برایمان عادت می‌شود. بقیه‌ی تمشکمان را خوردیم و فکر کردیم هوا چقدر خوب شده این چند روزه.

Wednesday, July 20, 2011

Lemon tree


خلقم خوش است. می‌گذارم پرستو تمام روز را تمرین گام کند چون دلش می‌خواهد. بنابراین خلق پرستو هم خوش می‌شود. توت فرنگی زنگ می‌زند که آی کجایی و بلند شو بیا که من حالم ناخوش است و افتاده‌ام این گوشه و آدم‌ها همینطور الکی می‌میرند و فلان. کلاس‌های عصر را کنسل می‌کنم. در نتیجه حال بچه‌ها هم خوش می‌شود. زنگ می‌زنم آژانس بیاید دنبالم. مریض به سوپ آماده و بازاری حساس است در نتیجه سر راه هویج و رشته و جو و شیر و  هر چیزی که حس می‌کنم توی سوپ می‌ریزند می‌خرم ( بله، رشته و جو با هم). یک ده تومنی می‌دهم دست راننده، بقیه‌اش هم مال خودش. طبعا خلق راننده هم خوش می‌شود، لبخند می‌‌زند.  توی لابی موهایم را مرتب می‌کنم، از هزار خان رستم می‌گذرم تا به اتاقش می‌رسم. یک سره غر (قر؟) می‌زند که آی همه‌اش تقصیر شهر مزخرف توست با این هوای مزخرف‌ترش و من دیگر اینجا پروژه برنمی‌دارم و فلان و بیسار. من طبعا فقط لبخند می‌زنم. کیسه ها را می‌گذارم توی آشپزخانه و می‌روم سراغ لپ تاپ تا ببینم یک جای این اینترنت توضیح داده که برای سوپ پختن دقیقا چه موقع باید همه چیز را ریخت روی هم یا نه . متاسفانه هیچ کدامش به درد من برای پختن یک سوپ خوش اخلاق نمی‌خورد. شروع می‌کنم به اختراع سوپ. نصف شیشه آبلیمو هم می‌ریزم که اگر بدمزه شد طعم آبلیمو بگیرد حداقل. سوپ را که می‌خورد صورتش مچاله می‌شود از شدت ترشی. ولی معجزه ی عشق این است که علاوه بر کوری از نظر بینایی، از نظر مزه هم کور است. هدفون‌هایم توی گوشم بلند بلند درخت لیمو می‌خوانم. خاصیت دیگر عشق این است که علاوه بر انواع کوری، کر هم هست. نتیجه، خوش شدن خلق توت فرنگی‌ست؛ انقدر که قول می‌دهد اگر به خاطر سوپ من افتاد و مرد، من می‌توانم آی-فونش را بردارم.
امروز عین این جت‌هایی که همه مسیر را علامت‌گذاری می‌کنند با آن دود سفید، علامت گذاشتم. در نتیجه از شدت خوش خلقی به مرز مردن رسیدم نصف شبی.

پ.ن 1: از حروف اول اسم استفاده نمی‌کنم از حالا. چون مثلا میمِ من، میمِ من است و نباید با میمِ این همه وبلاگ‌نویس قاطی شود. هر آدمی معمولا یک تصویر فرعی یا اسم فرعی دارد توی ذهن من. از همان‌ها استفاده می‌کنم که دوست‌تر هم دارمش.
پ ن 2: این را گوش کنید، بخندید، بی‌دلیل، لطفا.

Monday, July 11, 2011

Close your eyes, tomorrow may never come


یک روزی باید باشد که آسمان را ابرهای پفکی بگیرد،
که پروانه‌های خشک شده پرواز کنند به همه طرف،
که گل‌های دامن من پراکنده شوند توی هوا،
که خدا دست‌هایش را باز کند، زمین را بغل کند و قول بدهد دیگر هیچ بچه‌ای هیچ جای دنیا نشیند توی صف شیمی درمانی

پ.ن: برای تو، برای چشم‌هایت، برای سر کچلت، برای پروانه‌های چسبی روی سرمت که انقدر دوستشان داری،
و  برای آن روزی که موهایت بلند شود، عین پیچک بپیچد توی راهروها، از پنجره‌ها برود بیرون و همینطور کش بیاید روی زمین و تو همینطور ذوق کنی برایشان...

Saturday, July 9, 2011

َAnts


ستون مورچه‌ها از گوشه‌ی دیوار رد می‌شوند. مقصدشان را تا روی بالکن می‌شود با چشم دنبال کرد. ته پاکت بیسکوییتم را خالی می‌کنم سر راهشان. یاد تو می‌افتم و نوشته‌ات زیر قاب؛
تقصیر من نبود
تقصیر شکل خنده‌هایت بود
و بیسکوئیت خرده‌ای که ریختی گوشه‌ی دیوار برای مورچه‌ها
....
می‌خندم. هر وقت مورچه می‌بینم یاد تو می‌افتم. هر وقت یاد تو می‌افتم می‌خندم. چقدر خوب است کسی باشی که دیگران بعدها به یادت لبخند بزنند.
خودکارم را برمی‌دارم. دور بوستون خط می‌کشم. یکم از چایم می‌ریزد روی دریای سیاه. دریای سیاه می‌شود رنگ چای. یکم بیسکوییت خرده قاطی لکه‌ی چای‌ می‌کنم. باشد برای ماهی‌های دریای سیاه، چای را بیسکوییت بخورند.
وجب می‌گیرم. چه آدمِ دورِ دوری می‌شوم. اسکورپیون می‌خواند، من با سوت همراهیش می‌کنم و بینش با مورچه‌ها و ماهی‌های دریای سیاه چای و بیسکوییت می‌خوریم.

Thursday, July 7, 2011

Essense of life


همین لحظه، با یک بازه‌ای اطرافش، من یک دختر 24 ساله‌ی خوشحالم؛ فقط یک دختر 24 ساله‌ی خوشحالم. حالا بازه اش تا هر کجا که هست، باشد. خیالی نیست.
یک آهنگ خوب فرانسوی گوش کنیم با هم؟