ستون مورچهها از گوشهی دیوار رد میشوند. مقصدشان را تا
روی بالکن میشود با چشم دنبال کرد. ته پاکت بیسکوییتم را خالی میکنم سر راهشان.
یاد تو میافتم و نوشتهات زیر قاب؛
تقصیر من نبود
تقصیر شکل خندههایت بود
و بیسکوئیت خردهای که ریختی گوشهی دیوار برای مورچهها
....
میخندم. هر وقت مورچه میبینم یاد تو میافتم. هر وقت یاد
تو میافتم میخندم. چقدر خوب است کسی باشی که دیگران بعدها به یادت لبخند بزنند.
خودکارم را برمیدارم. دور بوستون خط میکشم. یکم از چایم
میریزد روی دریای سیاه. دریای سیاه میشود رنگ چای. یکم بیسکوییت خرده قاطی لکهی
چای میکنم. باشد برای ماهیهای دریای سیاه، چای را بیسکوییت بخورند.
وجب میگیرم. چه آدمِ دورِ دوری میشوم. اسکورپیون میخواند،
من با سوت همراهیش میکنم و بینش با مورچهها و ماهیهای دریای سیاه چای و بیسکوییت
میخوریم.