Pages

Tuesday, August 2, 2011

Mom

مامان یک حس خانه‌داری مخصوصی دارد که فوران می‌کند هر چند وقت یک بار. یک بار رفت نیم تُن(بله، دقیقا پانصد کیلو) گوجه‌فرنگی گرفت و ما در قرن بیست و یک رب درست کردیم توی حیاطمان و تا سال‌ها رب کل خاندان را تامین می‌کردیم. یک بار رفت صد کیلو گل محمدی گرفت و ما، دوباره در قرن بیست و یک، گلاب گرفتیم و بسکه تمام نمی‌شدند مامان توی قرمه سبزی هم گلاب می‌ریخت. تازگی‌ها دوباره این حس زیبایش گل کرد و رفت صد کیلو غوره گرفت داد دست ما که دُمش را بگیریم. آن وسط‌ها کلی پرتاب غوره به چشم همدیگر داشتیم، کلی هم دادیم به این حیوان‌های زبان بسته بخورند تا خونشان صاف شود و کلی هم سعی کردیم لای زباله‌ها قایم کنیم تا کمی از این صد کیلو کم شود، که نشد، یا حداقل چشم‌گیر نبود. عروسمان می‌گوید اگر یک بچه کرگدن داشتیم نصف مشکل حل بود. انگار که مثلا بچه کرگدن غوره می‌خورد. عروسمان کلا خیلی خوشحال است، حتی از خواهرم هم بیشتر. غوره‌ها که تمام شد مامان برد داد آبشان را گرفتند و با پنج تا دبه‌ی بزرگ برگشت خانه. بعد ما نشستیم با قیف این‌ها را کردیم توی شیشه‌های نوشابه و دلستر و درشان را محکم بستیم. بعد مامان چیدشان زیر آفتاب به دلایل نامعلومی. بعد آبغوره‌ها باد کرد، گاز کرد، و ما هیچ کدام را نفهمیدیم. تا اینکه یک روز رفتیم دیدیم نصف شیشه‌ها خالی شده‌اند. منفجر شده‌اند در واقع. شکلشان عوض شده بود. یعنی گرد شده بود، عین این سومو کارهای ژاپنی. فردایش این همسایه‌ی بغلمان جلوی در به من گفت که یک نفر توی خانه‌شان اسید پاشیده. گفتم چطوری؟ گفت نمی‌داند ولی خدا رحم کرده چون دقیقا سی ثانیه قبلش از همان نقطه که اتفاقا دیوار به دیوار ما بود داشته رد می‌شده و بعدش از صدای جلز ولز برگشته و دیده همینطور یک مایعی دارد روی زمین می‌قُلد(همان فعل قل قل زدن لابد) و اول فکر کرده شاید از آسمان ریخته. بعد من برگشتم خانه و برای بابا داشتم تعریف می‌کردم و بابا همینطور ریسه می‌رفت که یک دفعه در یکی از قوطی‌ها عین گلوله پرید بالا و آبغوره‌ها عین شلیک این تفنگ آبی‌ها رفتند به آسمان. چه کسی فکر می‌کرد آبغوره اینطور باشد؟ بعد مامان آمد توی حیاط و گفت دوباره آبغوره‌ها را بریزیم توی دبه‌ها تا گازش کامل بپرد و دوباره باز با قیف بریزیمشان توی قوطی و.... بابا سعی کرد به مامان بگوید که همینطوری بدون اینکه خانه‌داری خاصی از خودش نشان دهد ما دوستش داریم و خیلی هم راضی‌ایم، اما فکر نکنم مامان متوجه شد.

3 comments:

  1. لحن کار کاملا دراومده بود،این که از این. بسیار دلچسب بود
    مامان هم یجورایی دستش به کم نمیره دیگه، یا یجورایی چشمش نمی ترسه. منم همیشه وقتی میرفتم رو پشت بوم یه شیشه هایی میدیدم که نصفیش گل بود انگار، نصفیشم آب سبز؛ بعد همیشه فک می کردم اینا رو از برکه ای، باتلاقی، جایی آوردن. پس آبغوره بوده اونا هم. ای دل غافل

    ReplyDelete
  2. سلام. ماشالا! ايده‌های ديگری را هم می‌شود در نظر گرفت. مثلن با پانصد کيلو گوجه فرنگی می‌شود کارخانه رب گوجه فرنگی برپا کرد يا می‌شود با چند درصد سود فروخت و به داد و ستد پرداخت

    ReplyDelete