Pages

Friday, September 17, 2010

Their eyes

تابستان تمام شد. این را امروز صبح که رفتم نمره‌ی بچه‌ها را زدم روی دیوار ناگهان کشف کردم. نمی‌دانم، شاید هم همان موقع که داشتم خداحافظی می‌کردم و وسایلم را از توی کشو جمع می‌کردم. یا شاید حتی هر دو جا با هم.
اینجا یک موسسه نیمه خیریه است که بیشتر نیروهایش داوطلبند. آخر شهر است، یک جایی شبیه ناکجا آباد. حقوق ندارد. همه‌ی پول‌تو‌جیبی تابستانم رفت پای کرایه‌های تاکسی و ستاره‌های فسفری که به عنوان جایزه می‌دادم به بچه‌ها. گفته بودم باید بزنید به سقف، که شب‌ها روشن شود و شبیه آسمان شود سقف اتاقتان. نفهمیده بودم کسی برای این بچه‌ها حوصله ندارد نردبان بگذارد و ستاره بچسباند به سقف. بعد که فهمیدم، به جای ستاره‌های فسفری ستاره‌های کاغذی گرفتم که بزنند به دفترهایشان.
تابستان تمام شد. بر می‌گردیم به سر خط.

Tuesday, September 14, 2010

Blue


میم زنگ زد که بلند شو بیا، دلم گرفته. دوباره باردار است، دوباره استراحت مطلق. بچه‌ی قبلی نارسایی قلبی داشت، درست مثل این دو تا بچه‌ی تازه که عکس‌های سونوگرافیشان را زده به در و دیوار. تا آن موقع نمی‌دانستم که نوزاد را هم می‌شود عمل کرد، چه برسد به عمل قلب، آن هم دو بار. خودش رفته بود بچه را تحویل گرفته بود از سردخانه‌ی بیمارستان. قبر بچه دیده‌اید؟ من ندیده‌ام.
.
دو تا ساک آبی و صورتی برایشان گرفته‌ام که با خودم ببرم. داخلشان را پر کرده‌ام از هر وسیله ی نوزادی که خوشم می‌آید. صورتی‌ها برای شازده خانوم، آبی‌ها برای گل پسر.
.
میم از ترس یک جور عصبی گونه ای تکان نمی‌خورد. هی می‌خوابد. حوصله‌ام سر می‌رود وقتی خواب است. اگر همین اینترنت نبود دق کرده بودم .
.
کارگر شبانه روزی گرفته‌اند. سنش زیاد به نظر می‌رسد. نگاهش مات است. دست‌هایش را حنا می‌کند. یک قسمت چادرش انگار به خاطر حرارت جمع شده باشد، برق می‌زند. لهجه دارد، خیلی زیاد. کم حرف می‌زند، ولی همان وقت‌هایی هم که می‌زند بیشترش را نمی‌فهمم. میم می‌گوید خیلی فقیرند.
.
چمدانم را بسته‌ام. دارم برمی‌گردم به زندگی خودم. هرکاری می‌کنم نمی‌شود حس فرار از صحنه‌ی وقوع جنایت را نکنم. جنایتی که نمی‌دانم چه کسی دارد مرتکب می‌شود و اصلا من چه کاره‌ام که بخواهم فرار کنم. چمدانم را که می‌گذارم دم در کارگرشان می‌آید جلو دستم را می‌گیرد، یک کاغذ تا شده می‌گذارد کف دستم. حرف‌هایش را نصفه و نیمه می‌فهمم. با گوشه‌ی چادرش اشک‌هایش را پاک می‌کند تند تند. قسمت جمع شده‌ی چادرش جلوی چشمم است تمام مدت. خدا لعنت کند این زندگی را.
.
یک تای کاغذ را باز می‌کنم، دو تا هزاری مچاله شده می‌افتد بیرون. گفته بود نذر داشته پا برهنه برود حرم، اما نتوانسته.  نامه نوشته، گذاشته لای این کاغذ که من بیاندازم توی ضریح؛ نامه و دو تا هزاری مچاله.
.
فرودگاه مشهد است. تاکسی‌ها پشت سر هم ایستاده‌اند. از بلندگو شماره اعلام می‌شود تند تند. راننده مقصد را می‌پرسد. فکر نمی‌کنم. فکر کردن نمی‌خواهد.
.
گنبد حرم را نگاه می‌کنم. اعتقادی ندارم، هیچ وقت نداشتم فکر کنم.  کفش‌هایم را می‌گیرم دستم. می‌خواهم همه چیز همانطور باشد که می‌خواهد. هوا سنگین است. فکر می کنم به اینکه یک روزی از اینجا می‌‌روم و دیگر هیچ وقت برنمی‌گردم، می‌روم و دیگر بر نمی‌گردم، می‌روم و دیگر برنمی‌گردم.
.
یکی از بچه‌های میم داخل رحم از عفونت مرد. جنین هفت ماهه دیده‌اید؟ اندازه‌ی کف دست است. آن یکی داخل یکی از همین دستگاه‌هایی‌ست که توی فیلم‌ها دیده‌ایم. قبر بچه دیده‌اید؟ من ندیده‌ام. میم به اندازه‌ی همه ما دیده است.
.
یک وقت‌هایی به ساک آبی فکر می‌کنم و کفش‌های کوچکی که توی جیب کنارش گذاشته بودم.

Friday, September 3, 2010

S’il fallait le faire


می دانید نوشته زیرِ عنوان بلاگ را از کجا برداشته ام؟ از یکی از لیریک های پاتریشیا کاس. صدایش را اصلا دوست ندارم. همه ی زیبایی ها و ظرافت های زبان فرانسه را یک جورهایی نابود می کند با این صدا.
این آهنگ را هم بار اولی که شنیدم دوست نداشتم، همین حالا هم ندارم. منتها از یک سال پیش اقلا هفته ای چند بار رفته روی ریپیت. قضیه اش مشابه سس خردل است. من خردل هم دوست ندارم، به نظرم مزه ی سَم می دهد (سم که نخورده ام تا حالا ولی از بویش شبیه سازی کرده ام). اما همیشه اصرار دارم یک قوطی کوچکش را درسته روی هات داگ خالی کنم، حتی وقتی ده جور سس دیگر دم دستم باشد.
 به هر جهت این آهنگ پاتریشیا کاس و سس خردل تبدیل به معماهای غیر قابل حل زندگی من شده اند. پای یک مدل خودآزاری نهفته هم ممکن است در کار باشد با در نظر گرفتن اینکه من کلا توانایی زیادی برای تحمل آهنگ های با کلام ندارم  و آنهایی را هم که دوست دارم نمی توانم یک سال به صورت مداوم گوش کنم!
پ.ن: لیریکش فوق العاده است. با شکوه ترین اگر  نباشد، یکی از باشکوه ترین هاست. ترجمه ی انگلیسیش را همینجا کامنت می گذارم.

It used to be beautiful


آن وقت ها وکیل آباد1 اینطوری نبود که. مردم آخر هفته ها با فلاسک های چای از همه جای شهر می آمدند بین درختهای توت زیرانداز پهن می کردند. یک وقت هایی آنقدر سرو صدای بازی بچه ها و خنده ی آدم ها زیاد می شد که مجبور می شدیم پنجره ها را ببندیم.
از وقتی این آهن پاره ها را گذاشتند وسط  و دو طرف را حصار کشیدند دیگر هیچ خبری نشد اما. سهم ما دود ماشین هایی شد که فقط از اینجا رد می شدند، می رفتند ترقبه2 یا هر جای دیگری که این آهن پاره ها نباشند.  کسی دیگر این طرف ها توقف نمی کند، زیرانداز پهن نمی کند و چای نمی خورد. پنجره ها را که باز می کنیم فقط ردیف طولانی ماشین ها را می بینیم که معلوم نیست این همه بی صبری را  خرج چه چیزی می کنند. آخرش این است که چشم در چشم آدم هایی می شویم که وسط ترافیک سرهایشان را بالا گرفته اند و خانه ها را تماشا می کنند.
چقدر زندگی هایمان دارد زشت می شود.


1.نام بلواریست در شمال غرب مشهد.

2. یکی از مناطق ییلاقی مشهد.

Thursday, September 2, 2010

Shining


نوشتن را دوست دارم. نوشتنی که به آدم کمک کند، نه نوشتنی که آدم را به قهقرا ببرد. تا وقتی کمک کند، دنیا اینجاست.