نوشتنم نمیآید. دوست دارم بنویسم، ولی نمیآید. همینطوری دری وری بنویسم؟ از هر در؟ از همه جا؟
مثلا با این شروع کنم که امشب اولین شب یلدای تک نفرهی من است. هندوانه که نشد بگیرم، ولی یک آب انار تک دانهی بزرگ گرفتم، ترش! هی ریختم، هی خوردم، هی صورتم چروک شد از ترشی، هی جیغ کشیدم با خودم. هی ریختم، هی خوردم، هی صورتم چروک شد از ترشی، هی جیغ زدم با خودم. الان احساس میکنم دلم یک جوریست و واقعا یک جوریست چون من خیلی عادت به ترشی ندارم بر عکس بقیه دخترها.
داشتم میگفتم. آب انار میخوردم و چون خیلی زود تمام شد و من هنوز دوست داشتم بخورم، رو به چای ترش آوردم. از آن موقع دارم هی چای میریزم میخورم و هایده گوش میکنم. گفته بودم من هایده را خیلی دوست دارم؟ اگر نه، که خب حالا میگویم؛ من هایده را خیلی دوست دارم. فکر میکنم هایده هم من را خیلی دوست دارد چون توی همهی آهنگهایش ششصد بار اسم من را صدا میکند.
سر شبی یکی از فامیلهایمان زنگ زد که ببیند من زندهام هنوز و بعد که دید زندهام هنوز، شروع کرد به شکایت و گله که چرا نگفتم تنهایم تا بیاید دو نفره برویم بیرون چون او هم تنها بوده. من نفهمیدم که چرا خودش این کار را نکرده و زنگ نزده، با این حال فقط خندیدم چون من آدمِ این طور کَل کَلها نیستم و خوشم نمیآید که هی یک نفر یک چیزی بگوید و من جواب بدهم و او باز جواب من را بدهد و... خلاصه نیم ساعت الکی هی حرف زدیم در مورد کلاس نقاشی و درس و ... و اینها تا شارژ گوشیشان تمام شد و تلفن قطع شد. ما از این مشکلها نداریم هیچ وقت خوشبختانه، چون ما اصلا تلفن بیسیم نداریم. دلیلش هم این است که مغز آدم را مثل یک تخم مرغ میپزد و ما مغزمان را به اندازهی کافی پای موبایل میپزانیم(!).
آن بالا گفتم کلاس نقاشی؛ کلاس خیلی خوبیست. یکی از بهترینهایی که این چند وقته شرکت کردم. استادش خیلی مهربان و با حوصله و خوش اخلاق است و اصلا کلاس شلوغ نیست. مثلا هر دفعه فقط دو نفریم آن ساعت،که یک نفر رنگ روغن کار میکند و من هم این طرف آبرنگها را قاطی هم میکنم و هی رنگهای جدید از خودم در میآورم. مدل کلیشهایه کلاس نقاشیها، گلدان است همیشه من نمیدانم چرا. من ولی آنقدری گلدان کشیدن را دوست ندارم. این است که به این خانوم مهربان گفتهام که آسمان و پرنده و سایه و درخت و این چیزها را برای من مدل کند.
گفتم آسمان؛ میدانید، من یک جور علاقهی عجیبی دارم به آسمان. راستش مطمئن نیستم اسمش علاقه باشد. هر آدمی بالاخره یک تصویری دارد توی ذهنش، پسزمینهی تصویر ذهن من آسمان بوده همیشه. یک مدل حس رهایی به من میدهد یعنی. این آدمهایی هستند که مثلا یک بار مردهاند و بعدش دوباره زنده شدهاند(!) و میآیند از خاطرات مردنشان حرف میزنند توی کتابها یا هر جا؟ باور کنید من مینشینم میخوانم! یک قسمتهاییش را البته. آنجاهایی که مثلا در مورد این است که میروند بالا و بالا و بالا و...یعنی میرسند به آسمان. اصلا دلم یک طوری میشود. یک وقتهایی نگران آن لحظهای میشوم که بمیرم و بفهمم همه این حرفها مزخرف بوده و روح آدم اصلا بالا نمیرود و مثلا یهو محو میشود. به هر حال، شوک روحی عظیمیست برای آدمی که مرگ را برای همین آسمان رفتنش دوست دارد.
الان هم میخواهم بروم یکم پازل درست کنم. میدانید، من عاشق پازلم. دوست دارم هی بگردم تا جای درست تکهها را پیدا کنم. آن اولها که هنوز حرفهای نشده بودم، بعضی وقتها تکهها را با کمی زور جا میکردم. آن وقت پازل گیر میکرد، جلو نمیرفت. کلی طول میکشید تا تکهی اشتباه را پیدا کنم. حالا؟ حالا همه دیوارهای خانهی ما پر است از پازلهای تمام شده.