پست قبلی را که نگاه میکنم خندهام میگیرد. خیلی بد نوشته شده، بی ویرایش است، زحمت ندادم به خودم که حتی یک دور بخوانم از رویش، همینطور جملهها را نوشتهام پشت سر هم. چرا؟ چون انقدر خوشحال بودم موقع نوشتنش که برایم این چیزها مهم نبود. نوشتم و رفتم دنبال کارم. اصلا خود نوشتنش هم برای این بود که باز بخندم، چون یک دفعه حس خندیدن و نوشتنم آمده بود با هم همینطوری بیخودی.
امروز میخواستم درستش کنم. ولی بعد منصرف شدم. دلم خواست همینطوری بماند. چون این خوشحالیهای فضایی، بی احتیاط، سر به هوا، یک بخش از واقعیت من است؛ یک بخش بزرگ در واقع.
من یک زمانهایی دارم توی زندگیام، که مینشینم کنج اتاقم ؛ چایم را میخورم و خفه میشوم از تنگی زندگی، از غمهایی که مثل تله گیرم میاندازند، خفه میشوم، میمیرم، میمیرم، چندین و چند باره میمیرم. اما یک وقتهایی هم دارم توی زندگیام، که از سبکی و بیخیالی بالا و پایین میپرم با کوچکترین نوای موسیقیای، دستهایم را تکان میدهم توی هوا، جیغ میکشم، میخندم و بقیه را هم همراه خودم میکنم. میدانی، خوبیاش این است که حداقل حوصلهام هیچ وقت از خودم سر نمیرود.
این را گوش کنید. موسیقی متن فیلم بیگانگان است، به آهنگسازی پیمان یزدانیان از آلبوم برداشت. دوستش دارم، زیاد.