انتقام زشتیهای دیگران را هم از خودم گرفتم. اینطوری شد که وقتی داشتند چایشان را با قند میخوردند و صدای هر هرشان بلند بود، من دنبال جای خالی میگشتم روی بدنم تا چاقو را تا دستهاش فرو کنم.
نیمه شب بدیست. خندههاشان نشستهاند روی تخت من، کنار نمیروند. یک "بیشرف" نگفتهی بزرگ گیر
کرده توی گلویم. نیمه شب بدیست.