یک جایی بود که نشسته بودیم روی زمین. که آفتاب داشت میزد. که من چرت و پرتی گفتم در مورد اینکه کاش خونآشام بودیم و خاکستر میشدیم همین حالا. که خندیدی. که گفتی خدا از تو یکی ساخته و دیگر هم نمیسازد، بسکه آبروی آفرینش را بردهای!
هیچی، این قصه را باید دوباره بنویسند. زمان باید برگردد عقب همانجا که ما میخندیدیم. باید خونآشام باشیم ، باید آفتاب که سر میزند خاکستر شویم این بار.
اینطوری بلند شدن هواپیما هیچ وقت اتفاق نمیافتد. اینطوری همه سر جای خودشان میمانند. اینطوری یک روزهایی هیچ وقت نمیآیند.