Pages

Friday, February 18, 2011

Sun is rising buddy...


یک جایی بود که نشسته بودیم روی زمین. که آفتاب داشت می‌زد. که من چرت و پرتی گفتم در مورد اینکه کاش خون‌آشام بودیم و خاکستر می‌شدیم همین حالا. که خندیدی. که گفتی خدا از تو یکی ساخته و دیگر هم نمی‌سازد، بسکه آبروی آفرینش را برده‌ای!
هیچی، این قصه را باید دوباره بنویسند. زمان باید برگردد عقب همانجا که ما می‌خندیدیم. باید خون‌آشام باشیم ، باید آفتاب که سر می‌زند خاکستر شویم این بار.
اینطوری بلند شدن هواپیما هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد. اینطوری همه سر جای خودشان می‌مانند. اینطوری یک روزهایی هیچ وقت نمی‌آیند.

Juste/False

نهنگ‌ها خودکشی می‌کنند، توی دل من هم یک عالمه چیز. شاید نهنگ‌ها بدانند برای چه توی دل من دارد این همه خودکشی اتفاق می‌افتد. شاید نهنگ‌ها زبان پلاکت‌ها را بلد باشند. به هر حال، این رازی‌ست که بین نهنگ‌ها و چیزهای توی دل من می‌ماند برای همیشه. من هم دارم ادای دریا را در می‌آورم، جزر و مدم را ادامه می‌دهم؛ برای خودم درس می‌خوانم، نقاشی می‌کشم، موسیقی گوش می‌کنم، به فالش‌ها کار ندارم، ژوست‌ها را اعلام می‌کنم، آدم‌ها را تماشا می‌کنم،... و گاهی وقت‌ها به نهنگ‌ها فکر می‌کنم. 

پ.ن: برف دارد می‎بارد. اینطور وقت‌ها تند لیوان چایم را برمی‌دارم با شکلات‌هایم می‌پرم روی لبه‌ی پنجره می‌نشینم. بعد چایم را فوت می‌کنم، بخارهایش می‎نشیند روی پنجره. بیشتر از ها کردن کیف می‌دهد.

Tuesday, February 15, 2011

Beanstalk


دست‌هایم ماندند برای خودم. کاشتمشان توی جیب‌هایم. حالا یک جفت ساقه‌ی لوبیای سحرآمیز دارم به جای دست.
یک روز می‌نشینم سر خیابان، دست‌هایم را دراز می‏کنم ، آنقدر که همه‌ی آدم‌های دنیا توی بغلم جا شوند. بعدترش برای همیشه می‏‌نشینم همانجا. هر کس که دستی نداشت برای گرفتن، هر کسی که خسته بود، دلش گرفته بود، من و ساقه‌های لوبیاهای سحرآمیزم منتظرش هستیم، همیشه.
.
.

Saturday, February 12, 2011

Everlasting Fears


جایی هست آخر یک فیلم ترسناک مزخرفی ( اسمش را یادم نیست اما شبیه سری اره‌ها،  یک سری آدم را می‌اندازند به جان هم و قانون این است که تا یک ساعت مشخصی فقط باید یک نفر زنده مانده باشد، وگرنه همه کشته می‌شوند) که تنها آدم زنده مانده قرار می‌شود رستگار شود؛ از تنها در موجود خارج شود یعنی. بارو بندیلش را برمی‌دارد، خوشحال و با عجله در را باز می‌کند. بعد یک لحظه همه چیز متوقف می‌شود انگار؛ داخل اتاق پر است از آدم‌هایی که با کوله‌پشتی‌هایشان نشسته‌اند روی زمین و به هم نگاه می‌کنند. اتاق بسته است، راه به جای دیگری ندارد.
یک جور تاسف باری این صحنه از دو سال پیش همچنان کابوس من است.

Friday, February 4, 2011

when your mind needs rest

 

فاجعه شده تقریبا، اما دوستش دارم همینطوری الکی...