کاکتوسم را گذاشتم پشت پنجرهی بالکن. پرده را اندازهی یک گلدان کوچک زدم کنار که بدون آفتاب نماند. نصف استکان آب هم ریختم برایش که تشنه نشود. چراغها را خاموش کردم. در را که میخواستم قفل کنم نگاهش کردم، توی تاریکی نشسته بود پشت پنجره و دورش پر از خالیِ اتاق بود. برایش حرف زدم. گفتم غصه نخورد، آفتابها را بشمرد، به چهار که برسد ما باز با همیم.
دلم هنوز گرفته. شاید چون گلدانش خیلی کوچک بود وسط حجم اتاق، شاید چون دلم نمیخواهد هیچ کس من را وسط یک اتاق تاریک تنها بگذارد، یا شاید چون میترسم تا وقتی برگردم یک چیزیاش شده باشد.
میخواهم برایش یک گلدان ببرم که خوشحال شود؛ یک گلدان سفالی کوچک که خودم رنگش کنم. طرح رویش را هم انتخاب کردم امشب؛ یک عالمه رنگ دارد...