Tuesday, August 23, 2011
Monday, August 22, 2011
I have a son
حالت تهوع داشتم. نازی گفت که حتما حاملهام. من؟ خندیدم. بعد که آمدم بیرون گفتم نکند واقعا حاملهام؟ بعد هی فکر کردم چه خاکی بر سرم کنم. بروم تست بدهم. بعد اگر مثبت بود چه کار کنم؟ بروم یک جایی که بلد باشند بچه را ناپدید کنند؟ از کجا پیدا کنم اصلا؟ بعد که پیدا
کردم نکند بلایی سرم بیاورند؟ اینها که قانون بالای سرشان هست باید با سلام و
صلوات بروی پیششان چه برسد به آنهایی که نیست. نکند بمیرم؟ نکند یک مریضیای بگیرم؟ نکند بچه دردش بیاید اصلا؟ نکند غصه بخورد؟ بعد هی فکر کردم به دستهایش. به پاهایش. به دهنش که یک شکلی میشود...؟ هان انگار دارد می خندد. بعد هی فکر میکنم به خودم که دارم از این جوراب کوچکها پایش میکنم. بعد هی لبخندم بزرگ میشود تا زیر
چشمم بسکه ذوق میکنم. به جهنم، نگهش میدارم. رفتنم از ایران را جلو میندازم. بعد حالا اسمش؟ آخ از اسمش پدرسوخته. اگر دختر شد دریا یا آسمان. اگر پسر شد دانوش یا... دانوش! دختر شود بهتر است. میشود کلی دامن و لباس صورتی تنش کرد، کلی موهایش را بافت و... هرچند پسر هم شود خوب است، حداقل از خطر "لوس"ی دور میشود. برایش از این آدم آهنی گندهها میگیرم که ماشین میشوند، عین ترنسفورمرز. بعد مادر و پسر با هم بازی میکنیم توی حیاط . یک عالمه هم شکلات میگیریم با هم میخوریم موقع بازی. تازه حتما لُپ هم دارد اگر شبیه من شود. اگر شبیه پدرش هم بشود که چه بهتر چون... شبیه پدرش چطور بشود؟ من که کار خطرناک خاصی نکردم جدیدا. مگر اینکه روح مریم عذرا
حلولی چیزی کرده باشم در من که البته چون با ذرهبین هم که بگردی دیگر نشانهای از
مذهب در من پیدا نمیکنی پس فرض نامحتملیست. پس حامله نیستم؟ پس حامله نیستم. اسباببازیهای که خریدم برای پسرم ناپدید میشوند دانه دانه. جورابهای کوچک برمیگردند پشت ویترین مغازه. پسرم برمیگردد توی دلم، کوچک میشود، کوچک میشود و... دیگر
نیست. دیگر نیست؟ پسرم دیگر نیست؟ من میمانم و خیابان و این همه آدمی که همینطور میروند و میآیند و دلم که برای پسرش تنگ شده.
Sunday, August 21, 2011
Wuthering Heights
بلنديهاي بادگير (اميلي برونته) را پانزده سالم بود که خواندم. اولين تجربهی من از يک رمان تلخ که البته بعدترها هميشه تلخترين هم ماند. آنقدر رنجي که توي تک تک کلمههاي داستان است از همان ابتدا تا انتها عذابآور و واقعيست که هنوز بعد از 9سال قلبم ميگيرد فکرش را که ميکنم. هيچ وقت هيچ نوشتهي ديگري نخواندم که نويسنده براي نشان دادن عذاب و دردي که آدمها براي هم ميسازند نصف اين رمان موفق شده باشد. اثرش به مراتب بدتر هم شد وقتی که زندگینامهی امیلی برونته را شنیدم. گاهی پر رنگتر از یک شاهکار ادبی، کشف شخصیت و زندگی آدم پشت اثر است که حتی گمانش را نمیبری.
چند وقت پيش سريال دو قسمتياي را که شبکه پي.بي.اس براي برنامهي مسترپيسز از روي اين رمان ساخته بود میديدم (به نظرم بهترين نسخهايست که از روي اين رمان ساختهاند؛ چه از نظر وفاداري به متن، چه از
نظر ساختار، چه از نظر موسيقي متن). خيلي از قسمتهاي داستان از يادم رفته بود، ولي دردآورترينها را آنقدر به وضوح يادم بود که انگار همين حالا کتاب را تمام کردهام و نه 9 سال پيش. درد و ترس پر رنگتر از يک حدي که باشد آدم براي همهي عمرش انگار حملشان ميکند بي آنکه بفهمد؛ از يک رمان بگير تا يک تصوير تا آدمهاي خيلي واقعي. ميچسبند به آدم، عين خالکوبياي که خواسته و ناخواسته اثرش ميماند همه عمر.
Tuesday, August 16, 2011
Cello songs for Silence
یک هنرآموز خوش ذوقی این را گذاشته بود توی سیستم آموزشگاه. هی ریپیت میشد، هی من کش میآمدم، هی از روز میزدم بیرون، هی از زندگی میزدم بیرون، مینشستم یک جای خیلی بلندی که نمیدانم کجاست و هی ابرها را فوت میکردم .
یک طور آبی رنگیست؛ مثل دراز کشیدن زیر آفتاب بهار فرض کن.
ریتم آرامی دارد، برای خودش همینطور میرود جلو بی هیچ اتفاق خاصی…
پ.ن: موسیقی فیلم دربارهی الی را یادتان هست؟ از آلبومی انتخاب شده بود به نام "نغمههای ویولنسل برای سکوت"، اولین آلبوم خانوم آندره باور. این تِرَک هشتم همان آلبوم است.
Friday, August 12, 2011
Deadlock
تو بگو بنبست خوشبختی اصلا؛ کلمهی پر رنگش بنبست است نه خوشبختی. گیر افتادن آدم را روانی میکند. گیر
افتادن یک جور بدی آدم را روانی میکند. عین نوشابهای میشود که درش را باز نکنی و هی تکانش دهی، هی تکانش دهی، هی تکانش دهی...
Tuesday, August 2, 2011
Mom
مامان یک حس خانهداری مخصوصی دارد که فوران میکند هر چند وقت یک بار. یک بار رفت نیم تُن(بله، دقیقا پانصد کیلو) گوجهفرنگی گرفت و ما در قرن بیست و یک رب درست کردیم توی حیاطمان و تا سالها رب کل خاندان را تامین میکردیم. یک بار رفت صد کیلو گل محمدی گرفت و ما، دوباره در قرن بیست و یک، گلاب گرفتیم و بسکه تمام نمیشدند مامان توی قرمه سبزی هم گلاب میریخت. تازگیها دوباره این حس زیبایش گل کرد و رفت صد کیلو غوره گرفت داد دست ما که دُمش را بگیریم. آن وسطها کلی پرتاب غوره به چشم همدیگر داشتیم، کلی هم دادیم به این حیوانهای زبان بسته بخورند تا خونشان صاف شود و کلی هم سعی کردیم لای زبالهها قایم کنیم تا کمی از این صد کیلو کم شود، که نشد، یا حداقل چشمگیر نبود. عروسمان میگوید اگر یک بچه کرگدن داشتیم نصف مشکل حل بود. انگار که مثلا بچه کرگدن غوره میخورد. عروسمان کلا خیلی خوشحال است، حتی از خواهرم هم بیشتر. غورهها که تمام شد مامان برد داد آبشان را گرفتند و با پنج تا دبهی بزرگ برگشت خانه. بعد ما نشستیم با قیف اینها را کردیم توی شیشههای نوشابه و دلستر و درشان را محکم بستیم. بعد مامان چیدشان زیر آفتاب به دلایل نامعلومی. بعد آبغورهها باد کرد، گاز کرد، و ما هیچ کدام را نفهمیدیم. تا اینکه یک روز رفتیم دیدیم نصف شیشهها خالی شدهاند. منفجر شدهاند در واقع. شکلشان عوض شده بود. یعنی گرد شده بود، عین این سومو کارهای ژاپنی. فردایش این همسایهی بغلمان جلوی در به من گفت که یک نفر توی خانهشان اسید پاشیده. گفتم چطوری؟ گفت نمیداند ولی خدا رحم کرده چون دقیقا سی ثانیه قبلش از همان نقطه که اتفاقا دیوار به دیوار ما بود داشته رد میشده و بعدش از صدای جلز ولز برگشته و دیده همینطور یک مایعی دارد روی زمین میقُلد(همان فعل قل قل زدن لابد) و اول فکر کرده شاید از آسمان ریخته. بعد من برگشتم خانه و برای بابا داشتم تعریف میکردم و بابا همینطور ریسه میرفت که یک دفعه در یکی از قوطیها عین گلوله پرید بالا و آبغورهها عین شلیک این تفنگ آبیها رفتند به آسمان. چه کسی فکر میکرد آبغوره اینطور باشد؟ بعد مامان آمد توی حیاط و گفت دوباره آبغورهها را بریزیم توی دبهها تا گازش کامل بپرد و دوباره باز با قیف بریزیمشان توی قوطی و.... بابا سعی کرد به مامان بگوید که همینطوری بدون اینکه خانهداری خاصی از خودش نشان دهد ما دوستش داریم و خیلی هم راضیایم، اما فکر نکنم مامان متوجه شد.
Subscribe to:
Posts (Atom)