Pages

Friday, December 31, 2010

Trap



گاهی حس‌ها را باید کلمه کنی ، که بار را بی‌اندازی روی دوش کلمات و آزاد شوی از زیرش. اما یک چیزهایی هستند، یک حس‌هایی، که اسم ندارند. مهم نیست چقدر بگردی، پیدا نمی‌شوند وقتی مفهومشان هنوز کلمه نشده. کلمه که نمی‌شوند، می‌مانند توی گلو. و حتی بدتر، می‌مانند توی دل. کهنه می‌شوند کم کم. در تمام لحظاتی که فکر می‌کنی فراموش شده‌اند، نشسته‌اند به کمین‌ت. می‌گردند بین ثانیه‌ها و یک جایی گیرت می‌اندازند بالاخره. اینطور می‌شود که یک دفعه داخل تاکسی گریه‌ات می‌گیرد، موقع چای خوردن گریه‌ات می‌گیرد، وسط خندیدن گریه‌ات می‌گیرد، وسط نقاشی گریه‌ات می‌گیرد، توی کتاب‌فروشی گریه‌ات می‌گیرد، وسط خیابان گریه‌ات می‌گیرد، همینطوری الکی نشسته‌ای و گریه‌ات می‌گیرد و نمی‌توانی بگویی دردت چیست.


پ.ن: این زندگی هم بدچیزی‌ست. در کل می‌گویم. مصیبت‌ها پاک می‌شوند، ولی با یک مصیبت بزرگتر. قدر خوشی‌های کوتاه را باید بیشتر ازین‌ها دانست. قدر آدم‌های زیبا، قدر روزهای زیبا،...

Wednesday, December 22, 2010

nonesense



نوشتنم نمی‌آید. دوست دارم بنویسم، ولی نمی‌آید. همین‌طوری دری وری بنویسم؟ از هر در؟ از همه جا؟

مثلا با این شروع کنم که امشب اولین شب یلدای تک نفره‌ی من است. هندوانه که نشد بگیرم، ولی یک آب انار تک دانه‌ی بزرگ گرفتم، ترش! هی ریختم، هی خوردم، هی صورتم چروک شد از ترشی، هی جیغ کشیدم با خودم. هی ریختم، هی خوردم، هی صورتم چروک شد از ترشی، هی جیغ زدم با خودم. الان احساس می‌کنم دلم یک جوری‌ست و واقعا یک جوری‌ست چون من خیلی عادت به ترشی ندارم بر عکس بقیه دخترها. 

داشتم می‌گفتم. آب انار می‌خوردم و چون خیلی زود تمام شد و من هنوز دوست داشتم بخورم، رو به چای ترش آوردم. از آن موقع دارم هی چای می‌ریزم می‌خورم و هایده گوش می‌کنم. گفته بودم من هایده را خیلی دوست دارم؟ اگر نه، که خب حالا می‌گویم؛ من هایده را خیلی دوست دارم. فکر می‌کنم هایده هم من را خیلی دوست دارد چون توی همه‌ی آهنگ‌هایش ششصد بار اسم من را صدا می‌کند.

سر شبی یکی از فامیل‌هایمان زنگ زد که ببیند من زنده‌ام هنوز و بعد که دید زنده‌ام هنوز، شروع کرد به شکایت و گله که چرا نگفتم تنهایم تا بیاید دو نفره برویم بیرون چون او هم تنها بوده. من نفهمیدم که چرا خودش این کار را نکرده و زنگ نزده، با این حال فقط خندیدم چون من آدمِ این طور کَل کَل‌ها نیستم و خوشم نمی‌آید که هی یک نفر یک چیزی بگوید و من جواب بدهم و او باز جواب من را بدهد و... خلاصه نیم ساعت الکی هی حرف زدیم در مورد کلاس نقاشی و درس و ... و اینها تا شارژ گوشی‌شان تمام شد و تلفن قطع شد. ما از این مشکل‌ها نداریم هیچ وقت خوشبختانه، چون ما اصلا تلفن بی‌سیم نداریم. دلیلش هم این است که مغز آدم را مثل یک تخم مرغ می‌پزد و ما مغزمان را به اندازه‌ی کافی پای موبایل می‌پزانیم(!).

آن بالا گفتم کلاس نقاشی؛ کلاس خیلی خوبی‌ست. یکی از بهترین‌هایی که این چند وقته شرکت کردم. استادش خیلی مهربان و با حوصله و خوش اخلاق است و اصلا کلاس شلوغ نیست. مثلا هر دفعه فقط دو نفریم آن ساعت،که یک نفر رنگ روغن کار می‌کند و من هم این طرف آبرنگ‌ها را قاطی هم می‌کنم و هی رنگ‌های جدید از خودم در می‌آورم. مدل کلیشه‌ایه کلاس نقاشی‌ها، گلدان است همیشه من نمی‌دانم چرا. من ولی آنقدری گلدان کشیدن را دوست ندارم. این است که به این خانوم مهربان گفته‌ام که آسمان و پرنده و سایه و درخت و این چیز‌ها را برای من مدل کند.

گفتم آسمان؛ می‌دانید، من یک جور علاقه‌ی عجیبی دارم به آسمان. راستش مطمئن نیستم اسمش علاقه باشد. هر آدمی بالاخره یک تصویری دارد توی ذهنش، پس‌زمینه‌ی تصویر ذهن من آسمان بوده همیشه. یک مدل حس رهایی به من می‌دهد یعنی. این آدم‌هایی هستند که مثلا یک بار مرده‌اند و بعدش دوباره زنده شده‌اند(!) و می‌آیند از خاطرات مردنشان حرف می‌زنند توی کتاب‌ها یا هر جا؟ باور کنید من می‌نشینم می‌خوانم! یک قسمت‌هاییش را البته. آنجاهایی که مثلا در مورد این است که می‌روند بالا و بالا و بالا و...یعنی می‌رسند به آسمان. اصلا دلم یک طوری می‌شود. یک وقت‌هایی نگران آن لحظه‌ای می‌شوم که بمیرم و بفهمم همه این حرف‌ها مزخرف بوده و روح آدم اصلا بالا نمی‌رود و مثلا یهو محو می‌شود. به هر حال، شوک روحی عظیمی‌ست برای آدمی که مرگ را برای همین آسمان رفتنش دوست دارد.

الان هم می‌خواهم بروم یکم پازل درست کنم. می‌دانید، من عاشق پازل‌م. دوست دارم هی بگردم تا جای درست تکه‌ها را پیدا کنم. آن اول‌ها که هنوز حرفه‌ای نشده بودم، بعضی وقت‌ها تکه‌ها را با کمی زور جا می‌کردم. آن وقت پازل گیر می‌کرد، جلو نمی‌رفت. کلی طول می‌کشید تا تکه‌ی اشتباه را پیدا کنم. حالا؟ حالا همه دیوارهای خانه‌ی ما پر است از پازل‌های تمام شده.

Monday, December 20, 2010

right piece of puzzle


دلم سی سالگی خواسته. دلم دو تا دختر کوچک خواسته که موهایشان را گیس‌باف کنم و با پیشبند قرمز برایشان غذاهای عجیب غریب درست کنم و صدایشان کنم "دخترها"، بیایید یک غذای تازه اختراع کرده‌ام. که سازهایشان را آماده کنم و سه نفری زیر نور آفتاب بنشینیم به تمرین صدای زندگی و بزنیم، و بزنیم و...بخندیم؟ و بخندیم. دلم سی‌ سالگی خواسته و پازلی که من تکه‌اش باشم.

پ.ن: عکس بی‌ربط‌ست. همین‌طوری دوستش داشتم گذاشتم، بی‌خودی.

Wednesday, December 15, 2010

extera


صبح‌ها

 می‌روم مادری می‌کنم برای بچه‌هایی که نزاییده‌ام

ظهرها

درس می‌خوانم برای آینده‌ای که معلوم نیست مال من باشد

بقیه‌ی روز

لیلی می‌شوم برای مجنون‌هایی که مجنون من نیستند

و این بین

گاهی فکر می‌کنم به داشته‌ها و نداشته‌هایم

به اینکه 

نه بچه‌ای بچه‌ی من شد، نه من لیلی کسی شدم دیگر، و نه آینده ممکن است واقعا اتفاق بی‌افتد.

گاهی فکر می‌کنم به دردی که شکل ندارد

می‌گردم برایش شکل پیدا می‌کنم، می‌نویسمش، بعد پاکش می‌کنم

و می‌روم درد آدم‌های دیگر را می‌خوانم

و غصه‌ام می‌گیرد

و دلم می‌خواهد بپرسم ازشان

 یک مادر اضافه نمی‌خواهند؟که برایشان مادری کند؟

یا یک لیلی؟ که با عشق برایشان عاشقی کند؟

و منتظر لبخند دوباره‌شان می‌شوم، تا جشن بگیرم در دنیای خودم

و خط بزنم اسم یک آدم دیگر را که موقتا پرید.


...

پ.ن:حس شکستن تابویی را دارم که شک دارم هنوز برای شکستنش. ممکن است این بلاگ را حذف کنم.

Sunday, December 12, 2010

shining moments, shining humans 0


داشتم به دوستي فکر مي‌کردم. به يک اتفاق در واقع. بعد با خودم گفتم چرا تا به حال نگفته‌ام برايش که چقدر زيباست؟ نه اينکه به شنيدنش از من محتاج باشد، که بداند من زيبايي‌اش را قدر دانسته‌ام حداقل. که بداند حواسم بوده. که بداند چه ارزشي داشته برايم و تا به کجاي زندگي‌ام فراموش نخواهم کرد.
يک دفعه تصميم گرفتم بين پست‌هايم از حالا به بعد، بنويسم از آدم‌هاي زيباي زندگي‌ام. خوب نه؛ تعريف آدم از خوب لحظه به لحظه، آدم به آدم، موقعيت به موقعيت متغير است. يک وقت‌هايي مي‌گوييم فلاني آدم خوبي‌ست و منظورمان دقيقا بي‌خاصيت است. يک وقت‌هايي مي‌گوييم فلان دختر/پسر خوب است و منظورمان ساده و متوسط است. اينها به کنار، خوب بودن خيلي کلي‌ست، بيش از حد. و راستش توي ذهن من هي يک آدم بي‌رنگ مي‌آيد. من نه از خوب بودن، که از زيبايي مي‌خواهم بنويسم. از لحظاتي که مثل نور مي‌درخشند؛ از پررنگي‌هاي جاودانه‌ي آدم‌ها در ذهنم.
قانوني داشتم در وبلاگ قبلي _ کماکان اينجا هم برقرار بود_ که از آدم‌هايي که اينجا را مي‌خوانند نمي‌نويسم. همين حالا يک توضيح بهش اضافه مي‌کنم؛ اگر بخواهم از کسي بنويسم کاملا واضح و با اسم مي‌نويسم، لينک را هم مي‌فرستم براي مخاطب. در غير اين صورت، هيچ قسمتي از هيچ نوشته‌ام برنمي‌گردد به هيچ کدام از آدم‌هايي که اينجا را مي‌خوانند.

Saturday, December 4, 2010

Tuesday, November 30, 2010

Title? Unknown


دلم می‌خواهد دستم را دراز کنم سمت آینه. بگذارمش روی شانه‌ی دنیا و بپرسم "حالا چی؟"... دلم می‌خواهد دستش را دراز کند از آینه، بگذارد روی دستم و با باور بگوید "زندگی همیشه اینطوری نمی‌مونه". دلم می‌خواهد دلش را آماده‌ی رفتن کند. بعد دستش را بگیرم ببرم آسمان را نشانش دهم که چقدر بزرگ است و جا برای نگاه همه دارد. بعدش؟ بعدش مهم نیست که. رفتن و برنگشتن، دیگر بعدی ندارد. بعدش یک قصه‌ی تازه است که شروع می‌شود، یک قصه‌ی تازه.

پ.ن: دلم رفتن می‌خواهد. رفتن و برنگشتن. رفتن و هیچ وقت برنگشتن.

bahar


به من می‌گوید اَن. کلی زحمت کشیدم که حداقل بگوید اَم، ولی اصلا فایده‌ای نداشت. من را که می‌بیند دست‌هایش را باز می‌کند و یک طور عاشقانه‌ای می‌گوید اَن اَن. 
یک بار همه حروف اسمم را دو به دو گذاشتم کنار هم و باهاش تمرین کردم. هی گفتم داااااااا،داااااااا... بعد پشت سرش باز گفت اَن، اَن. هی گفتم یااااااا،یااااااا... باز خندید و گفت اَن، اَن.
مثل رنده می‌ماند. راه می‌رود و می‌خورد و می‌ریزد. یک نفر-مسلما من- باید از پشت سرش راه بیافتد و مواد غذایی رنده شده را جمع کند. غذاها را که ریخت روی زمین، بعد صدا می‌کند اَن. یعنی بیا جمع کن!
نقش اَن، مربی، نازکِش، هم‌بازی، نظافتچی،...همه را با هم بازی می‌کنم. در هر حال، فدای یک لحظه‌ خندیدنش، اَن گفتنش حتی...

Wednesday, November 24, 2010

Traffic

امشب چهل و پنج دقیقه ماندم پشت ترافیک خیام. دقیقا چهل و پنج دقیقه. کلافه شدم؟ نه من آدمی نیستم که از ترافیک کلافه شوم همینطوری‌ش هم. چه برسد که وسط این ترافیک یک آقای کارتن به دستِ خوش اخلاقی بیاید بزند به شیشه و یک قوطی شیر کاکائو بدهد دستم و بلند و با نشاط بگوید عیدتون مبارک خانوم. این آدم‌های خوش اخلاق را باید جزو نعمت‌های الهی حساب کرد، بسکه زندگی را زیبا می‌کنند...
چهل و پنج دقیقه ماندم پشت ترافیک، شیر کاکائو خوردم، شیشه را کشیدم پایین و کیف کردم از سردی هوای ملک آباد و آدم‌ها را تماشا کردم که چه گل نرگسی می‌خریدند از گل فروشی که به شیشه‌ها می‌زد. خوش‌اخلاق‌ترین ترافیک زندگی‌ام بود بدون شک.

Sunday, November 21, 2010

Leon Tolstoy

"و انسان تنها برای نیکی کردن آفریده شده است".
صد سال گذشت از مرگ نویسنده‌ی جمله‌ای که دید من را به زندگی برای همیشه تغییر داد.