باد نیاورده را هم باد با خودش میبرد. یک چیزهایی که ساختشان ره صد ساله میخواسته طوری یک شبه خراب میشوند که انگاری این صد سال اصلا وجود نداشته. تو بگیر از موقعیتها، از زحمتها، از آدمها، از رابطهها، از دوست داشتنها. اصلا خود آدم را آقا، خود آدم را یک روز باد میبرد الباقی بماند...
یک روزی، یک لحظهای جلوی آینه به خودت نگاه میکنی و یک صدایی توی سرت میگوید یادم بخیر. و بعدش فکر میکنی به اینکه چقدر موهایت بلند شده و گوشهی ناخنت چرا شکسته و...
آخ گفتی. دقیقا این روزا همین حسو دارم. خودمو بشناسم هنر کردم، دیگرونو که هیچ. و خیلی هم ناگهانی اتفاق میفته ها. یعنی این طور نیست که رفته رفته متوجهش شی. یهویی یه روز که سرتو که میگیری بالا صاف میرسی به این قضیه. انگار نه انگار که دیروزش داشتی میگفتی و میخندیدی و اثری از آثارت هویدا بوده. یهویی میبینی که دیگه نیستی. که چقدر اشتباه کردی و چقدر تنهایی. هرچن اون وقتا فک نمی کردی اشتباه باشه. شاید یه ماه بعدم این فکرو نکنی. ولی درست حس همون آن ته که میکشونت ته خط.
ReplyDelete