Pages

Tuesday, November 30, 2010

Title? Unknown


دلم می‌خواهد دستم را دراز کنم سمت آینه. بگذارمش روی شانه‌ی دنیا و بپرسم "حالا چی؟"... دلم می‌خواهد دستش را دراز کند از آینه، بگذارد روی دستم و با باور بگوید "زندگی همیشه اینطوری نمی‌مونه". دلم می‌خواهد دلش را آماده‌ی رفتن کند. بعد دستش را بگیرم ببرم آسمان را نشانش دهم که چقدر بزرگ است و جا برای نگاه همه دارد. بعدش؟ بعدش مهم نیست که. رفتن و برنگشتن، دیگر بعدی ندارد. بعدش یک قصه‌ی تازه است که شروع می‌شود، یک قصه‌ی تازه.

پ.ن: دلم رفتن می‌خواهد. رفتن و برنگشتن. رفتن و هیچ وقت برنگشتن.

bahar


به من می‌گوید اَن. کلی زحمت کشیدم که حداقل بگوید اَم، ولی اصلا فایده‌ای نداشت. من را که می‌بیند دست‌هایش را باز می‌کند و یک طور عاشقانه‌ای می‌گوید اَن اَن. 
یک بار همه حروف اسمم را دو به دو گذاشتم کنار هم و باهاش تمرین کردم. هی گفتم داااااااا،داااااااا... بعد پشت سرش باز گفت اَن، اَن. هی گفتم یااااااا،یااااااا... باز خندید و گفت اَن، اَن.
مثل رنده می‌ماند. راه می‌رود و می‌خورد و می‌ریزد. یک نفر-مسلما من- باید از پشت سرش راه بیافتد و مواد غذایی رنده شده را جمع کند. غذاها را که ریخت روی زمین، بعد صدا می‌کند اَن. یعنی بیا جمع کن!
نقش اَن، مربی، نازکِش، هم‌بازی، نظافتچی،...همه را با هم بازی می‌کنم. در هر حال، فدای یک لحظه‌ خندیدنش، اَن گفتنش حتی...

Wednesday, November 24, 2010

Traffic

امشب چهل و پنج دقیقه ماندم پشت ترافیک خیام. دقیقا چهل و پنج دقیقه. کلافه شدم؟ نه من آدمی نیستم که از ترافیک کلافه شوم همینطوری‌ش هم. چه برسد که وسط این ترافیک یک آقای کارتن به دستِ خوش اخلاقی بیاید بزند به شیشه و یک قوطی شیر کاکائو بدهد دستم و بلند و با نشاط بگوید عیدتون مبارک خانوم. این آدم‌های خوش اخلاق را باید جزو نعمت‌های الهی حساب کرد، بسکه زندگی را زیبا می‌کنند...
چهل و پنج دقیقه ماندم پشت ترافیک، شیر کاکائو خوردم، شیشه را کشیدم پایین و کیف کردم از سردی هوای ملک آباد و آدم‌ها را تماشا کردم که چه گل نرگسی می‌خریدند از گل فروشی که به شیشه‌ها می‌زد. خوش‌اخلاق‌ترین ترافیک زندگی‌ام بود بدون شک.

Sunday, November 21, 2010

Leon Tolstoy

"و انسان تنها برای نیکی کردن آفریده شده است".
صد سال گذشت از مرگ نویسنده‌ی جمله‌ای که دید من را به زندگی برای همیشه تغییر داد.


Friday, November 19, 2010

A dot in the end


این آدم‌ها بی‌خودی خودشان را خسته می‌کنند،
کوتاه‌ترین داستان دنیا را من نوشته‌ام، نقطه‌ی ته خط‌ش را هم گذاشته‌ام؛ نیستی.
اینطوری نگاهش نکن، یک عمر طول کشیده نوشتنش.

Valg
by:Neun Welten

Saturday, November 13, 2010

Dance with me...


می‌چرخیم. دست‌هایم را پایین گرفته‌ام تا دست‌هایت برسد به دست‌هایم. چشم‌هایت می‌خندند. سرم را بالا می‌گیرم. نمی‌بینمت دیگر. فقط آسمان پیداست و ستاره‌هایش. تو می‌خندی و من همینطوری فکر می‌کنم به مادر همه بچه‌هایی که نیستم. فکر می‌کنم به همه نقش ‌هایی که نگرفتم، به همه‌ی ترس‌هایی که زندگی کردم، به همه‌ی رویاهایی که رها کردم، به همه‌ی آدم‌هایی که نشدم، به همه‌ی اشتباهاتی که کردم، به همه‌ی راه‌هایی که نرفته رها کردم، به همه روزهایی که می‌شد بهتر زندگی کنم. می‌چرخیم. صدای خنده‌ات همه گوشم را پر می‌کند. می‌چرخیم و من فکر می‌کنم به همه‌ی نبودن‌ها، به همه‌ی نیمه خالی لیوان‌ها، به همه‌ی دردهایی که نخوردم و به همه‌ی دردهایی که کشیدم. بغلت می‌کنم و آرام می‌چرخم. تو هنوز داری می‌خندی و من هنوز دارم می‌چرخم. اگر زندگی یک شوخی بزرگ است پس چرا من خنده‌ام نمی‌گیرد؟ کاش می‌شد پاهایمان از زمین جدا شود. 

Sunday, November 7, 2010

There should be heaven


دلم پیاده‌روی خواست. یک ساعت زودتر راه افتادم که برسم به خواسته‌ی دلم، که ببرمش پیاده روی، که آدم‌ها را ببیند، که ویترین‌ها را ببیند. با دلم رفتیم بازار گوهرشاد. راه رفتیم از بین لوکس فروشی‌ها، از بین آدم‌ها، از بین نور کریستال‌های داخل ویترین‌ها. دلم همیشه پشت اسباب‌بازی فروشی‌ها دوست دارد بایستد. یکی‌شان را پیدا کرد، رفتیم که جلوی‌ش بایستیم. بعد وسط راه حرکتمان آرام شد. بچه‌های آدامس فروش را که می‌بینم سرعتم ناخودآگاه کم می‌شود. منتظر می‌شوم که بیایند طرفم. بعد وقت می‌خواهم تا بگردم توی کیفم و ببینم دستم چه چیزی پیدا می‌کند. نیامد طرفمان. ما منتظرش بودیم. نیامد ولی. بعد ما رفتیم جلوتر. ساکت یک جا ایستاده بود، رو به ویترین. اصلا ما را ندید. ما یکم آن طرف‌تر ایستادیم. دقت و لذت می‌درخشید توی چشم‌هایش. همسن برادر من؟ شاید یکم کوچکتر. سرش کچل بود. چه عشق دردناکی دارم برای این سرهای کچل آشنا. دلم همانجا تصمیمش را گرفت؛ هر عروسکی را که داشت نگاه می‌کرد، باید برایش بخری. رفتیم جلوتر. اولش چشم‌هایم فکر کردند مسیر نگاهش می‌خورد به مجسمه‌های اسب و کابوی. بعد سریع اشتباهشان را اصلاح کردند، نگاه روی ال-سی-دی بالای اسب‌ها بود که کارتون میکی‌موس پخش می‌کرد. کارتون نگاه می‌کرد از پشت ویترین... نه ما را می‌دید، نه آدم‌ها را، نه نور کریستال‌ها را، نه چشم‌های پر اشک من را. همان وقت بود که ما کوچک شدیم، هیچ شدیم و گم شدیم در استیصال بچگی‌ات را چطور بخرم؟...
برگشتیم خانه. برگشتیم به تنها جایی که می‌شد از بغض نمرد، من و دست‌های کوتاهم. یک قسمت از دلم برای همیشه پشت آن ویترین جا ماند.

Saturday, November 6, 2010

Love in Seoul

نظر من را بخواهید، کره‌ای‌ها بهترین آهنگسازی‌ئه ارکسترال حال حاضر را دارند. 

Tuesday, November 2, 2010

Dear Enemy


پشت پنجره‌ی اتاق من یک درخت بزرگ گردوست. از پشت برگ‌ها پنجره‌ی اتاق سین، دشمن دیرینه‌ی زیرپوستی من با کمی زحمت پیداست؛ به خصوص شب‌ها وقتی چراغش روشن می‌شود. این تنها پنجره‌ی مشرف خانه‌ی ماست و شاید اگر من این اتاق را برنمی‌داشتم زندگی‌ام عوض شده بود و علاوه بر آن به جای یک سینِ لوس و ننر و خرخوان، یک سین خوش‌تیپ و با شخصیت می‌شناختم و چه بسا کلی قصه‌ی رمانتیک هم این وسط ساخته می‌شد. اما متاسفانه من  این اتاق را برداشتم و با توجه به اینکه من و سین هم زمان کنکور کارشناسی داشتیم، احتمال هرگونه واقعه‌ی رمانتیکی از بین رفت. همه‌اش هم از زمانی شروع شد که کشف کردیم جفتمان در آزمون‌های یک موسسه داریم شرکت می‌کنیم. کشف دوم که اوضاع را خراب کرد این بود که مشخص شد ترازهای سین از من خیلی بالاتر است. کشف سوم که جنگ را رسمی کرد این بود که متاسفانه معلوم شد سین به هیچ وجه حس فروتنی ندارد و حتما باید به هر نحوی کشف ِقبلی را به من اعلام کند. اما ضربه‌ی اصلی را چراغ مطالعه‌اش به من زد که بی‌انصاف هیچ وقت خاموش نمی‌شد و پدر روحیه‌ی من را درآورد.
بعدتر که دانشجو شدیم این جنگ باز هم تمام نشد و کشیده شد به فرق دانشجویان آزاد و سراسری، و اینکه دانشجویان کامپیوتر باسوادتر هستند یا آی‌تی‌ها. من چون دختر خوب و فروتنی هستم زیاد سر به سرش نمی‌گذاشتم و این هیچ ربطی نداشت به اینکه کم می‌آوردم. بعد یک جایی، سین مجبور شد که برای پروژه‌ی دیتابیس‌اش از من کمک بخواهد و  سی دقیقه در واقع از آسمان برای من افتاد تا در موقعیتی که سین مجبور بود همه‌اش لبخند بزند حالی‌ش کنم دانشجوهای آی‌تی خیلی بهتر از نرم افزارها هستند!وردم. ‌آو.
امروز عصر که داشتم در پارکینگ را باز می‌کردم بعد از کلی وقت سین را دیدم که داشت از توی کوچه رد می‌شد. خب از آن روزها خیلی گذشته و ما دیگر زمینه‌ای برای دشمنی نداریم. ذوق زده نشدم از دیدنش، ذوق مرگ شدم رسما. بعد از کلی سلام و احوال پرسی،  پرسید که دارم چه کار می‌کنم و این‌ها. من هم گفتم که برای کنکور ارشد دارم می‌خوانم که البته حرف مفت زدم چون من هنوز در حال استراحتم و اصلا عین خیالم هم نیست. بعد یک دفعه قیافه‌اش شبیه همان روزها شد و پرسید که جدی؟ چون خیلی وقت است چراغ مطالعه ام خاموش است و کار خوبی می‌کنم اگر درس را ول کرده‌ام و این آخر و عاقبت همه‌ی دانشجوهای آی‌تی‌ست و همه‌شان باید بروند ظرف بشورند و البته چون کسی پیدا نمی‌شود که یک دانشجوی آی‌تی را بگیرد بنابراین به کارِ همان ظرف شستن هم نمی‌آیند. بعد ازینکه من برایش با دقت توضیح دادم که حالا دیگر همه ظرف‌ها را پرت می‌کنند توی ماشین  ظرفشویی و ... رفتیم خانه‌هایمان و من به این نتیجه رسیدم که کلا بعضی آدم‌ها عوض نمی‌شوند. بعد اس.ام.اس آمد  از سین که بیا پشت پنجره. رفتم پشت پنجره و اتاق سین را نگاه کردم که کاملا تاریک بود. یک دفعه چراغ مطالعه‌اش روشن شد و خب، سین آدم بی‌ادبی‌ست و من انگشت شست‌اش را خیلی خوب تشخیص دادم. بعضی آدم‌ها نه تنها عوض نمی‌شوند که بدتر هم می‌شوند. 
رفتم همه‌ی کتاب‌ها و جزوه‌هایم را درآوردم و گذاشتم روی میز تا فردا مرتبشان کنم. آدم یک دشمن خوب داشته باشد، بهتر از صد تا دوست عمل می‌کنند گاهی. این‌ها را گفتم که بگویم من از امروز به صورت کاملا رسمی درسم را دوباره شروع کردم. دو ماه است که دارم به عناوین مختلف از زیرش در می‌روم، "می‌خواهم" اما تنبلی مانع می‌شود مدام. دشمن عزیزم یادم آورد که دیگر وقتش رسیده است. درسِ کنکور و البته کارهای امتحان زبان، که این‌بار اگر لازم شد با کمک ملائک بر بچه‌ننگی غلبه کنم و بروم خبر مرگم پی زندگی‌ام.