پشت پنجرهی اتاق من یک درخت بزرگ گردوست. از پشت برگها پنجرهی اتاق سین، دشمن دیرینهی زیرپوستی من با کمی زحمت پیداست؛ به خصوص شبها وقتی چراغش روشن میشود. این تنها پنجرهی مشرف خانهی ماست و شاید اگر من این اتاق را برنمیداشتم زندگیام عوض شده بود و علاوه بر آن به جای یک سینِ لوس و ننر و خرخوان، یک سین خوشتیپ و با شخصیت میشناختم و چه بسا کلی قصهی رمانتیک هم این وسط ساخته میشد. اما متاسفانه من این اتاق را برداشتم و با توجه به اینکه من و سین هم زمان کنکور کارشناسی داشتیم، احتمال هرگونه واقعهی رمانتیکی از بین رفت. همهاش هم از زمانی شروع شد که کشف کردیم جفتمان در آزمونهای یک موسسه داریم شرکت میکنیم. کشف دوم که اوضاع را خراب کرد این بود که مشخص شد ترازهای سین از من خیلی بالاتر است. کشف سوم که جنگ را رسمی کرد این بود که متاسفانه معلوم شد سین به هیچ وجه حس فروتنی ندارد و حتما باید به هر نحوی کشف ِقبلی را به من اعلام کند. اما ضربهی اصلی را چراغ مطالعهاش به من زد که بیانصاف هیچ وقت خاموش نمیشد و پدر روحیهی من را درآورد. بعدتر که دانشجو شدیم این جنگ باز هم تمام نشد و کشیده شد به فرق دانشجویان آزاد و سراسری، و اینکه دانشجویان کامپیوتر باسوادتر هستند یا آیتیها. من چون دختر خوب و فروتنی هستم زیاد سر به سرش نمیگذاشتم و این هیچ ربطی نداشت به اینکه کم میآوردم. بعد یک جایی، سین مجبور شد که برای پروژهی دیتابیساش از من کمک بخواهد و سی دقیقه در واقع از آسمان برای من افتاد تا در موقعیتی که سین مجبور بود همهاش لبخند بزند حالیش کنم دانشجوهای آیتی خیلی بهتر از نرم افزارها هستند!وردم. آو.
امروز عصر که داشتم در پارکینگ را باز میکردم بعد از کلی وقت سین را دیدم که داشت از توی کوچه رد میشد. خب از آن روزها خیلی گذشته و ما دیگر زمینهای برای دشمنی نداریم. ذوق زده نشدم از دیدنش، ذوق مرگ شدم رسما. بعد از کلی سلام و احوال پرسی، پرسید که دارم چه کار میکنم و اینها. من هم گفتم که برای کنکور ارشد دارم میخوانم که البته حرف مفت زدم چون من هنوز در حال استراحتم و اصلا عین خیالم هم نیست. بعد یک دفعه قیافهاش شبیه همان روزها شد و پرسید که جدی؟ چون خیلی وقت است چراغ مطالعه ام خاموش است و کار خوبی میکنم اگر درس را ول کردهام و این آخر و عاقبت همهی دانشجوهای آیتیست و همهشان باید بروند ظرف بشورند و البته چون کسی پیدا نمیشود که یک دانشجوی آیتی را بگیرد بنابراین به کارِ همان ظرف شستن هم نمیآیند. بعد ازینکه من برایش با دقت توضیح دادم که حالا دیگر همه ظرفها را پرت میکنند توی ماشین ظرفشویی و ... رفتیم خانههایمان و من به این نتیجه رسیدم که کلا بعضی آدمها عوض نمیشوند. بعد اس.ام.اس آمد از سین که بیا پشت پنجره. رفتم پشت پنجره و اتاق سین را نگاه کردم که کاملا تاریک بود. یک دفعه چراغ مطالعهاش روشن شد و خب، سین آدم بیادبیست و من انگشت شستاش را خیلی خوب تشخیص دادم. بعضی آدمها نه تنها عوض نمیشوند که بدتر هم میشوند.
رفتم همهی کتابها و جزوههایم را درآوردم و گذاشتم روی میز تا فردا مرتبشان کنم. آدم یک دشمن خوب داشته باشد، بهتر از صد تا دوست عمل میکنند گاهی. اینها را گفتم که بگویم من از امروز به صورت کاملا رسمی درسم را دوباره شروع کردم. دو ماه است که دارم به عناوین مختلف از زیرش در میروم، "میخواهم" اما تنبلی مانع میشود مدام. دشمن عزیزم یادم آورد که دیگر وقتش رسیده است. درسِ کنکور و البته کارهای امتحان زبان، که اینبار اگر لازم شد با کمک ملائک بر بچهننگی غلبه کنم و بروم خبر مرگم پی زندگیام.