Pages

Friday, August 12, 2011

Deadlock


تو بگو بن‌بست خوشبختی اصلا؛ کلمه‌ی پر رنگش بن‌بست است نه خوشبختی. گیر افتادن آدم را روانی می‌کند. گیر افتادن یک جور بدی آدم را روانی می‌کند. عین نوشابه‌ای می‌شود که درش را باز نکنی و هی تکانش دهی، هی تکانش دهی، هی تکانش دهی...

9 comments:

  1. مثال شیشه نوشابت سلینجری بود دختر، آفرین

    ReplyDelete
  2. سلام. اصلن خوبی ِ خوشبختی به بی‌کران بودنشه. به آدم رو توی راهی قرار می‌ده که هميشه رو به جلو می‌ره و تمام نمی‌شه. خوشبختی توی بن‌بست جا نمی‌شه

    ReplyDelete
  3. علی؛
    سلام بر اقای قرمز
    من منظورم به "عامل" خوشبختی بود. چون خودِ خوشبختی که یک حسه و منظور من عاملیه که باعث پیدا شدنش میشه و توی هر زمانی با زمان بعد برای هر انسانی متغیره.
    هر موقعیتی که غیر قابل تغییر قرار باشه( که من اسمشو میذارم بن بست)، قابلیت تبدیل شدن به جهنم رو داره حتی اگر زمانی توی ذهنمون "عامل خوشبختی" بوده باشه

    و البته متوجه منظورتون نشدم که "همیشه رو به جلو می‌ره و تمام نمی‌شه" یعنی چی. خوشبختی یک احساسه و گاهی به همون راحتی که به وجود اومده با اضافه شدن چند تا عامل جدید(که الزاما خارجی نیستن) کاملا از بین میره که حتی معنای برعکس پیدا میکنه

    ReplyDelete
  4. سلام بر خانوم آبی هرچند بيشتر رنگ‌های قرمزگونه بپوشه

    عرضم در انتقاد از نوشته شما نبود، در تکميل اون بود
    درباره مفهوم خوشبختی بعضی موقع‌ها می‌پرسم
    آيا اگر خوشبختی (همون حس)، پايدار نباشه
    باز هم می‌شه بهش گفت خوشبختی؟
    يا شايد تنها يک حس خوب اما گذرا باشه برای تشويق ما
    به جلوتر رفتن و رسيدن به خوشبختی به معنای واقعی کلمه؟
    منظورم از بی‌کران بودن خوشبختی قرار گرفتن انسان در راهيه که اسمش رو می‌گذاريم خوشبختی (و نه رسيدن به يک نقطه، چون رسيدن به يک نقطه يعنی انتها داشتن و به بيانی همون بن بست). هرچند واقعن ندونيم خوشبختی واقعی چيه اما می‌دونيم چنين حس جاودانی وجود داره و انسان هميشه دنبالش بوده

    ReplyDelete
  5. :))من قلبم آبیه اقا!:دی

    به نظر من اساس این حس خوشبختی، مدیون غیر پایدار بودنشه
    وقتی چیزی پایدار باشه تبدیل میشه به عادت
    و نمیدونم، عادت هرچند تصویرش خوب باشه اما فاقد اون حس "ناب"ی میشه که منِ نوعی اسمش و میذارم خوشبختی
    خوشبختی واقعی و بی کران به نظر شخصی من (که البته میتونه اصلا درست نباشه)، مثل عشق واقعی صرفا یک تعریف ذهنیه و سرشت ما آدما و ماهیت زندگی به کل فاقد همچین پتانسیلیه

    ReplyDelete
  6. قلبتون هميشه آبی باد، اينو جدی گفتم :))

    تعريف و استدلالتون رو دوست دارم چون در دنيای فعلی ممکنه کاملن درست باشه
    تا اينکه می‌رسيم به مفهوم "ذهن".. مرسی که اين کلمه رو توی کامنتتون آورديد. خيلی به مفهوم "ذهن" فکر می‌کنم. اينکه ذهن کارش ساخت چيزهای ذهنيه و چيزهای ذهنی نه پايدار هستن و نه قابل اعتماد
    اگه ذهن رو کنار بگذاريم چه چيزی می‌مونه؟‌ يا چه چيزی خودش رو نشون می‌ده؟ آيا واقعيت در ورای ذهنه؟ در اين صورت اگه به ورای ذهن دست پيدا کنيم، پايداری و ناپايداری، عادت و تازگی و.. به معنای فعلی ديگه وجود نخواهند داشت و تعريف خوشبختی، پايداری و خيلی چيزهای ديگه از اساس تغيير پيدا می‌کنه. يعنی جهان می‌شه يه جهان ديگه که همه چيزش برامون تازگی خواهد داره. از طرف ديگه اگه خوشبختی يک راه باشه و نه يک نقطه، آيا نمی‌تونيم بگيم هر لحظه اون با لحظه قبل تفاوت داره و می‌تونه به عادت منجر نشه؟ می‌دونم به نظر ايده‌آليستی می‌آد

    ReplyDelete
  7. اين جمله‌ی پيچيده رو داشتید که؟
    "تازگی خواهد داره"
    :d

    ReplyDelete
  8. علی؛
    ذهن ما تمام دنیای ماست
    یک جایی خیلی قبل تر ها خوندم که واقعیت اون چیزیه که تو ذهن ما میگذره
    در واقع ما اثر رو از دنیای بیرون میگیریم، و تو ذهن خودمون واقعیت رو ازش میسازیم
    یک دلیل اصلی ناپایدار بودن و تغییر کردن ادما هم همینه. چون هی ذهن ما تصویرش از واقعیت تغییر میکنه
    فرای مفهوم ذهن ما همه ادمایی میشیم شبیه هم به احتمال زیاد و اصلا همه چیز به قول شما از اساس متفاوت میشه

    بله اون جمله که اصلا خدا بود!:دی
    اتفاقا من درست خوندم و ابدا متوجه نشدم تا خودتون کامنت گذاشتید و اشاره کردید. ذهنمون هم غلط ها رو بر طبق عادت اصلاح میکنه!:دی

    ReplyDelete