Pages

Tuesday, November 30, 2010

Title? Unknown


دلم می‌خواهد دستم را دراز کنم سمت آینه. بگذارمش روی شانه‌ی دنیا و بپرسم "حالا چی؟"... دلم می‌خواهد دستش را دراز کند از آینه، بگذارد روی دستم و با باور بگوید "زندگی همیشه اینطوری نمی‌مونه". دلم می‌خواهد دلش را آماده‌ی رفتن کند. بعد دستش را بگیرم ببرم آسمان را نشانش دهم که چقدر بزرگ است و جا برای نگاه همه دارد. بعدش؟ بعدش مهم نیست که. رفتن و برنگشتن، دیگر بعدی ندارد. بعدش یک قصه‌ی تازه است که شروع می‌شود، یک قصه‌ی تازه.

پ.ن: دلم رفتن می‌خواهد. رفتن و برنگشتن. رفتن و هیچ وقت برنگشتن.

No comments: