میچرخیم. دستهایم را پایین گرفتهام تا دستهایت برسد به دستهایم. چشمهایت میخندند. سرم را بالا میگیرم. نمیبینمت دیگر. فقط آسمان پیداست و ستارههایش. تو میخندی و من همینطوری فکر میکنم به مادر همه بچههایی که نیستم. فکر میکنم به همه نقش هایی که نگرفتم، به همهی ترسهایی که زندگی کردم، به همهی رویاهایی که رها کردم، به همهی آدمهایی که نشدم، به همهی اشتباهاتی که کردم، به همهی راههایی که نرفته رها کردم، به همه روزهایی که میشد بهتر زندگی کنم. میچرخیم. صدای خندهات همه گوشم را پر میکند. میچرخیم و من فکر میکنم به همهی نبودنها، به همهی نیمه خالی لیوانها، به همهی دردهایی که نخوردم و به همهی دردهایی که کشیدم. بغلت میکنم و آرام میچرخم. تو هنوز داری میخندی و من هنوز دارم میچرخم. اگر زندگی یک شوخی بزرگ است پس چرا من خندهام نمیگیرد؟ کاش میشد پاهایمان از زمین جدا شود.
نگاه کردن به زندگی با یه کم خوش بینی = جدا شدن پاها از زمین
ReplyDeleteفقط میتونم بگم تا مغز استخون میفهمم، اون چیزهایی که توی فکرت گذشته و نوشتی
ReplyDeleteبدجوری هم میفهمم...
دلم تنگ شده برات
ReplyDeleteاین آهنگه چه حس غریبی داره کنار نوشته ت
ReplyDeleteهمینطوری یه داستانیه
با حرفای تو یه حال دیگه
الان می تونم بگم چه غمگینه
چقدر حرف توی این سطرها قایم شده. پشت اون کلمات! انگار یه دنیا قصه ی نگفته س... انگار خروارها غم کوچیک کوچیک، کنار هم جمع شده...
ReplyDeleteخوندم، لرزیدم، بعد دوباره خوندم و نشد که حرفایی که نوشتی رو مثل اول شفاف ببینم... از پشت یه لایه آب درکشون کردم.