Pages

Sunday, November 7, 2010

There should be heaven


دلم پیاده‌روی خواست. یک ساعت زودتر راه افتادم که برسم به خواسته‌ی دلم، که ببرمش پیاده روی، که آدم‌ها را ببیند، که ویترین‌ها را ببیند. با دلم رفتیم بازار گوهرشاد. راه رفتیم از بین لوکس فروشی‌ها، از بین آدم‌ها، از بین نور کریستال‌های داخل ویترین‌ها. دلم همیشه پشت اسباب‌بازی فروشی‌ها دوست دارد بایستد. یکی‌شان را پیدا کرد، رفتیم که جلوی‌ش بایستیم. بعد وسط راه حرکتمان آرام شد. بچه‌های آدامس فروش را که می‌بینم سرعتم ناخودآگاه کم می‌شود. منتظر می‌شوم که بیایند طرفم. بعد وقت می‌خواهم تا بگردم توی کیفم و ببینم دستم چه چیزی پیدا می‌کند. نیامد طرفمان. ما منتظرش بودیم. نیامد ولی. بعد ما رفتیم جلوتر. ساکت یک جا ایستاده بود، رو به ویترین. اصلا ما را ندید. ما یکم آن طرف‌تر ایستادیم. دقت و لذت می‌درخشید توی چشم‌هایش. همسن برادر من؟ شاید یکم کوچکتر. سرش کچل بود. چه عشق دردناکی دارم برای این سرهای کچل آشنا. دلم همانجا تصمیمش را گرفت؛ هر عروسکی را که داشت نگاه می‌کرد، باید برایش بخری. رفتیم جلوتر. اولش چشم‌هایم فکر کردند مسیر نگاهش می‌خورد به مجسمه‌های اسب و کابوی. بعد سریع اشتباهشان را اصلاح کردند، نگاه روی ال-سی-دی بالای اسب‌ها بود که کارتون میکی‌موس پخش می‌کرد. کارتون نگاه می‌کرد از پشت ویترین... نه ما را می‌دید، نه آدم‌ها را، نه نور کریستال‌ها را، نه چشم‌های پر اشک من را. همان وقت بود که ما کوچک شدیم، هیچ شدیم و گم شدیم در استیصال بچگی‌ات را چطور بخرم؟...
برگشتیم خانه. برگشتیم به تنها جایی که می‌شد از بغض نمرد، من و دست‌های کوتاهم. یک قسمت از دلم برای همیشه پشت آن ویترین جا ماند.

9 comments:

  1. یه چشم هایی رو هم پشت مانیتور پر اشک کرد اون دل کوچیک و بچگونه ش...

    ReplyDelete
  2. :)
    چی بگم؟ درست میشه؟

    ReplyDelete
  3. شاید هیچ کدوم ما تاحالا به اندازه اون بجه از دیدن کارتون لذت نبرده باشیم.
    آدم نمی دونه تو این لحظه ها چیکار کنه. واقعا نمی دونه

    ReplyDelete
  4. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  5. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  6. هیچ وقت جرئت نکردم برای این بچه‌ها مستقیم کاری کنم. بقیه پولمو نگیرم (که میره تو جیب صاحب‌کارش)، یا یه خوردنی بخرم یا هر چی. چون شک ندارم که من و امثال من نمی‌تونیم حتی تصور کنیم اون دنیاش چه شکلیه، دردش چه شکلیه و چی می‌خواد، چی خوشحالش می‌کنه. اصلاً چقدر از بچگیش و بچگی کردنش درونش زنده‌است هنوز؟!
    پیش این بچه‌ها احساس حقارت بهم دست می‌ده.

    تنها کاری که از دستم براومده این بوده که وقتی بهم آویزون می‌شن ازشون خرید کنم، یه کمم شوخی کنم اگر ببینم حوصله داره قیافه‌شون

    چه می‌شه کرد؟ چی عوض می‌شه؟
    هدیه‌های کوچیک بقیه فقط چند لحظه شادشون می‌کنه باز هُل می‌خورن توی همون دنیای بدون رنگ و میکی ماوس و بدون اسباب‌بازیشون

    ReplyDelete
  7. سلام
    آبجی دنيا
    حس قشنگی وجود داره در اينکه با کودک دلتون رفتید جایی.
    و برخورد دو کودک

    ReplyDelete
  8. خیلی سخته از کنار اکثر چنین آدمایی همین جوری رد شدن. فقط در این مواقع میتونم سرمو بندازم پایین و از کنارشون بگذرم!‏

    ReplyDelete
  9. جه کاری میشه کرد واسه این بچه ها ؟؟
    من تقریبن تمام بچه هایی که توی خط یک مترو هستن رو میشناسم ... یکیشون هست که قیافش اصلن نمیخوره یعنی اگه یه دست لباس شیک تنش کنن در همون لحظه فک میکنی مال جردنه !!! درین مواقع همونجور که نشستم سعی میکنم داستان زندگی هرکدومشونو حدس بزنم ... بهتره بگم از خودم داستان میسازم ...که مثلن این پسر یا دختر از کجا اومده ! امشب کجا میره .. الان داره به چی فکر میکنه
    ولی واقعن فکر میکنین میشه کاری براشون کرد؟

    ReplyDelete