Pages

Friday, February 18, 2011

Sun is rising buddy...


یک جایی بود که نشسته بودیم روی زمین. که آفتاب داشت می‌زد. که من چرت و پرتی گفتم در مورد اینکه کاش خون‌آشام بودیم و خاکستر می‌شدیم همین حالا. که خندیدی. که گفتی خدا از تو یکی ساخته و دیگر هم نمی‌سازد، بسکه آبروی آفرینش را برده‌ای!
هیچی، این قصه را باید دوباره بنویسند. زمان باید برگردد عقب همانجا که ما می‌خندیدیم. باید خون‌آشام باشیم ، باید آفتاب که سر می‌زند خاکستر شویم این بار.
اینطوری بلند شدن هواپیما هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد. اینطوری همه سر جای خودشان می‌مانند. اینطوری یک روزهایی هیچ وقت نمی‌آیند.

4 comments:

  1. با یک واژه ی خوب صدا کنFebruary 28, 2011 at 9:19 PM

    سلام
    این بلاگ اسپات هم که فیلتر شده با اعمال سخت باید وارد شد
    همین طوری گفتم که هستیم اگه خدا قبول کنه

    ReplyDelete
  2. چه جوری باید یه حس‌هایی رو کلمه کرد؟ چه جوری از حسی که سراپام رو گرفته و چنگ انداخته روی گلوم، بنویسم.
    دوست دارم پستت رو، حست رو، صدای ضربانی که میشنوم رو...

    ReplyDelete
  3. با یک واژه ی خوب صدا کن؛
    مرسیییییی گکه هستین!
    ما بسیار خوشحال
    خدا هم بسی راضی
    .
    خیال سبز؛
    ...

    ReplyDelete