یک جایی بود که نشسته بودیم روی زمین. که آفتاب داشت میزد. که من چرت و پرتی گفتم در مورد اینکه کاش خونآشام بودیم و خاکستر میشدیم همین حالا. که خندیدی. که گفتی خدا از تو یکی ساخته و دیگر هم نمیسازد، بسکه آبروی آفرینش را بردهای!
هیچی، این قصه را باید دوباره بنویسند. زمان باید برگردد عقب همانجا که ما میخندیدیم. باید خونآشام باشیم ، باید آفتاب که سر میزند خاکستر شویم این بار.
اینطوری بلند شدن هواپیما هیچ وقت اتفاق نمیافتد. اینطوری همه سر جای خودشان میمانند. اینطوری یک روزهایی هیچ وقت نمیآیند.
:))
ReplyDelete:((
:**
سلام
ReplyDeleteاین بلاگ اسپات هم که فیلتر شده با اعمال سخت باید وارد شد
همین طوری گفتم که هستیم اگه خدا قبول کنه
چه جوری باید یه حسهایی رو کلمه کرد؟ چه جوری از حسی که سراپام رو گرفته و چنگ انداخته روی گلوم، بنویسم.
ReplyDeleteدوست دارم پستت رو، حست رو، صدای ضربانی که میشنوم رو...
با یک واژه ی خوب صدا کن؛
ReplyDeleteمرسیییییی گکه هستین!
ما بسیار خوشحال
خدا هم بسی راضی
.
خیال سبز؛
...