Pages

Tuesday, February 15, 2011

Beanstalk


دست‌هایم ماندند برای خودم. کاشتمشان توی جیب‌هایم. حالا یک جفت ساقه‌ی لوبیای سحرآمیز دارم به جای دست.
یک روز می‌نشینم سر خیابان، دست‌هایم را دراز می‏کنم ، آنقدر که همه‌ی آدم‌های دنیا توی بغلم جا شوند. بعدترش برای همیشه می‏‌نشینم همانجا. هر کس که دستی نداشت برای گرفتن، هر کسی که خسته بود، دلش گرفته بود، من و ساقه‌های لوبیاهای سحرآمیزم منتظرش هستیم، همیشه.
.
.

4 comments:

  1. من دلم گرفته، من خسته ام!‏

    ReplyDelete
  2. چه پر از حس خوب. چه پر از دنیا! چه خودِ خودت. یه آغوش و دست باز برای کسایی که بی کس هستن...

    ReplyDelete