نهنگها خودکشی میکنند، توی دل من هم یک عالمه چیز. شاید نهنگها بدانند برای چه توی دل من دارد این همه خودکشی اتفاق میافتد. شاید نهنگها زبان پلاکتها را بلد باشند. به هر حال، این رازیست که بین نهنگها و چیزهای توی دل من میماند برای همیشه. من هم دارم ادای دریا را در میآورم، جزر و مدم را ادامه میدهم؛ برای خودم درس میخوانم، نقاشی میکشم، موسیقی گوش میکنم، به فالشها کار ندارم، ژوستها را اعلام میکنم، آدمها را تماشا میکنم،... و گاهی وقتها به نهنگها فکر میکنم.
پ.ن: برف دارد میبارد. اینطور وقتها تند لیوان چایم را برمیدارم با شکلاتهایم میپرم روی لبهی پنجره مینشینم. بعد چایم را فوت میکنم، بخارهایش مینشیند روی پنجره. بیشتر از ها کردن کیف میدهد.
نبینیم چیزایی که دوست داری رو بکشیا
ReplyDeleteو
اون لبه پنجره نشستنتو
:X:X
:*
ReplyDeleteمن و سینا رقیب نیستیما
شریکیم
هه :دی
دوست دارم پینوشتت موقعی پیش اومده باشه، که داشتی به اون خودکشیهای درونت فکر میکردی. که با اومدن برف و برداشتن لیوان چاییت، ورق برگشته باشه. حتی برای لحظاتی کوتاه. کیف کردنهات، کیف کردنی هستند :)
ReplyDelete