دستهایم ماندند برای خودم. کاشتمشان توی جیبهایم. حالا یک جفت ساقهی لوبیای سحرآمیز دارم به جای دست.
یک روز مینشینم سر خیابان، دستهایم را دراز میکنم ، آنقدر که همهی آدمهای دنیا توی بغلم جا شوند. بعدترش برای همیشه مینشینم همانجا. هر کس که دستی نداشت برای گرفتن، هر کسی که خسته بود، دلش گرفته بود، من و ساقههای لوبیاهای سحرآمیزم منتظرش هستیم، همیشه.
.
.
.
من دلم گرفته، من خسته ام!
ReplyDelete: )
ReplyDeleteچه پر از حس خوب. چه پر از دنیا! چه خودِ خودت. یه آغوش و دست باز برای کسایی که بی کس هستن...
ReplyDelete:*
ReplyDelete