Pages

Friday, January 28, 2011

same language

کاسه را می‌زنم توی حوض سنگی وسط، می‌پاشم روی سنسور سقف. جلوی پایم دیده نمی‌شود. پایم را می‌کشم روی زمین خیس تا سکوی آن آخر. جای دنج من؛ جای دنج شب‌های سرد زمستان من، که هیچ احمقی نمی‌رود استخر. زمزمه می‌کنم با خودم. باد سرد می‌آید. در بسته می‌شود. سبز کمرنگ می‌آید می‌نشیند یک جایی نزدیک من. کاسه‌ی آب سردی که پاشیده‌ام خوب وظیفه‌اش را انجام داده. هیچ چیز معلوم نمی‌شود. برمی‌گردد یک چیزی می‌گوید آرام. آلمانی؟ دلم راحت می‌شود. زمزمه‌هایم را ادامه می‌دهم. گریه‌ام می‌گیرد. موجود تهوع‌آوری که من شده‌ام. زانوهایم را محکم می‌گیرم. دستم را از کنار سرم برمی‌دارم می‌زنم روی کاشی‌ها. یک چیزی می‌گوید. گوش نمی‌کنم. مگر مهم است؟ تا وقتی زبان من را نمی‌فهمد، تا وقتی نمی‌ترسد، تا وقتی ساکت نشسته، تا وقتی من را نمی‌بیند، مهم نیست. بخارها دارند نرمال می‌شوند. سبزش دارد پر رنگ می‌شود. پایم را می‌کشم روی زمین، کاسه را برمی‌دارم، یک کاسه آب سرد دیگر می‌پاشم. همه چیز باز محو می‌شود. رد پایم گم می‌شود. از در می‌روم بیرون. مکث نمی‌کنم. بینی‌ام را می‌گیرم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. سردی آب نفسم را بند می‌آورد. یادم می‌رود از همه چیز.

موهایم را خشک می‌کنم. می‌آیم کنار. خودم را نگاه می‌کنم توی آینه. یک جفت دست صورتم را از دو طرف می‌گیرد. خم می‌شود. محکم می‌بوسد گونه‌ی چپم را. حرکت نمی‌کنم. سرش را می‌برد عقب. نگاهم می‌کند. دستش را برمی‌دارد و می‌رود. چشم‌هایش می‌ماند.