آرشهات را که بلند میکنی، گوشهای من کر میشود انگار. ساعت را نگاه میکنم. اگر وقتی آرشه را پایین آوردی عقربه ثانیهشمار یک جایی بین اعداد بود یعنی برمیگردی، اگر روی عدد بود یعنی برنمیگردی. آرشه را پایین میآوری و ثانیهشمار به عدد یازده چسبیده است انگار. سرت پایین است. اگر تا ده بشمارم و سرت را بالا نیاوری یعنی برمیگردی، وگرنه برنمیگردی. به هشت میرسم یک دفعه سرت را بالا میآوری. صدای پا میآید. اگر همین طبقه ایستاد یعنی برمیگردی، اگر رفت بالا یعنی برنمیگردی. صدای پا که قطع میشود نفسم را میدهم بیرون. دو به یک. گوشهایم نمیشنود. دنبال نشانهی چهارمم. دو تا قمری نشستهاند لب پشتبام یکی از خانهها. تا میآیم به شرط فکر کنم پریدهاند. صدایت میآید که داری میپرسی چطور بود؟ نمیفهمی چیز مهمتری دارم برای فکر کردن. باید بفهمم پریدن قمری چه معنیای میتواند داشته باشد، به برمیگردی نزدیکتر است یا به برنمیگردی. صدایت مزاحم است. اعصابم خرد میشود. نگاهت میکنم. چقدر شبیه برنگشتن شدهای. یک دوباره میگویم، و باز کر میشوم.
دلم فردا میخواهد که بخندم. فردا که کسی یادم نیاورد من هم یک روزی تند تند وسایلم را جمع میکنم و فقط حواسم هست به اینکه چیزی جا نماند و همهی کارها درست انجام شوند و نمیبینم آدمهایی که دارند معنای کلمات را حس میکنند. اگر کلمههایم زوج باشد یعنی برمیگردی، اگر فرد باشد یعنی برنمیگردی...